شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

خوشی

جردن پیترسون توی یک مصاحبه ای میگفتافرادی که فقط دنبال تغریح و خوشین و نمیتونن تفریحشون رو عقب بندازن ذهنشون درست مثل یک بچه دو ساله ست که درکی از عقب انداختن تفریح نداره و فقط دنبال بازی و سرگرمیه

توی یک ویدیوی دیگه درمورد پینوکیو میگفت، افرادی که تو زندگی فقط دنبال خوشین و تفریح پشت تفریح،اینکه مطالعه و کارهای سخت ذهنی رو عقب میندازن و دنبالش نمیرن، آخر تبدیل به یک خر بزرگ میشن

و واقعن این مساله رو توی افراد دور و برم دیدم، طرف تنها وقتی کتاب میخونه که سرگرم کننده و فان باشه،در غیر اینصورت پرتش میکنه کنار

موزیکایی گوش میده که به شدت فان، چرت و یا احساسی شدیدن و موزیک فاخر حتا نمیدونن چی هست،

حتا اگرهم به اصرار شما، دنبال موزیک خوب برن، بهانه ای میتراشن که موزیک خوبه، بده و من نمیتونم گوش بدم

این مفهوم خر پینوکیو واقعن مهمه،دوربرمون پر شده از خرهای بزرگ

وقتی هم چیزی میگی، بهانه که زندگی ما ایرانیا سخته، پاره شدیم و غیره

فلان کتاب بده، یعنی فلان کتاب میخاد تمرکز و توجه من رو مشغول کنه و من خر بزرگیم و نمیخام، فقط فان


حاوی اسپویل

توضیحات فیلم

Mulholland drove ،اگه ندیدین چون اسپویل داره نخونین 

 ممکنه هم این فیلمه رو دیده باشین و نفهمیده باشینش،اینم از توضیحات، ، این فقط برای کسانیه که فیلم رو دیدن و متوجه نشدن فیلم چی بوده:

داستان از این قراره که دایان عاشق ریتاست و ریتا بای هست، دایان گی هست،یا لز، خارجیا خودشون به همجن س گ ر اهای خانم گی هم میگن، پس حمله نکنین به من

خب، دو سوم فیلم تقریبن، توی تخیلات دایان میگذره و فقط اون تکه آخر واقعیته، دایان توی تخیلات خودش، اسمش بتیه و کامیلا هم همون ریتاست،

، پس برای اینکه فیلم رو بفهمین باید بدونین که دایان و ریتا باهم رابطه داشتن، ریتا با کارگردانی به نام ادام آشنا میشه و عاشق هم میشن و میخان با هم ازدواج کنن، ریتا میخاد رابطه ش رو تموم کنه با دایان،دایان ناراحت میشه به شدت  و از ریتا میخاد همزمان که ازدواج میکنه با اون هم باشه (صحنه روی مبل) اما ریتا قبول نمیکنه و میخاد تمومش کنه

و دایان دعوت میشه به مهمونی شام مامان آدام،مامان ادام و ادام چیزی در مورد رابطه این دو تا نمیدونن،

اونجا متوجه میشیم که دایان بااینکه عاشق ریتاست، حسودیش هم میشه به ریتا،مثل اینکه قرار بوده نقش اول فیلم برسه به دایان،اما چون آدام از ریتا خوشش اومده بوده،نقشه رو میده به ریتا

شروع حسادت شدید و مشکلات روان پریشی دایان هم از همونجا شروع شده و وقتی ریتا میخاد باهاش بهم بزنه به اوج خودش میرسه ،دایان میره یک قاتل  استخدام میکنه و بهش پول میده تا ریتا رو بکشه

خب پس یک سوم آخر فیلم واقعیته، طرف میره ریتا رو میکشه و همسایه دایان میاد میگه کارگاه دوباره برگشته تا درمورد ریتا تحقیق کنه، چون ریتا ناپدید شده

دایان برمیگرده روی تخت و یک حمله بدتر روان پریشانه بهش دست میده که انگار پدر مادرش حمله کردن بهش

حالا اول فیلم چه خبره؟

دایان عذاب وجدان شدید گرفته که دوست دخترش رو کشته، 

و ذهنش میاد یک صحنه خیالی از شبی که ریتا قرار بوده کشته شه به وجود میاره، که ریتا از دست قاتلا فرار میکنه؟چجور؟با تصادف ماشین،ماشین میخوره جایی و ریتا فرار میکنه و میاد سراغ دایان

وتوی تخیلات دایان،ریتا میشه عاشق وفادارش ،اسمشون هم توی تخیلاتش عوض میشه به بتی و کامیلا فکر کنم

و ذهن روان پریش دایان، یک سیستم فاسد به وجود میاره که دلیل شکست من در صنعت فیلم، دستهای فاسد پشت پرده ست که فقط نقش اصلی رو به افراد خاصی میدن که اونام فاسدن 

و خودش رو بازیگر عالی میبینه در توهماتش که همه ازش تعریف میکنن، مثل صحنه اول مصاحبه کاریش که نقش رو بازی میکنه و همه ازش تعریف میکنن،برای همین دو سوم اول فیلم یکجورایی بازی ها مصنوعی به نظر میرسه، شما میدونین یک چیزی دذست نیست،ولی نمیدونین چی، 

دلیل این مصنوعی بودن بازی ،به خاطر اینکه بهتون اشاره کنه که این تکه ها توی تخیلات دایانه و واقعی نیست، دایان از کشتن ریتا پشیمونه و تو خیالش زنده ش کرده

حالا جریان کلید و جعبه آبی چیه؟ قاتل سریالی یا مزدور، وقتی دایان عکس ریتارو میده بهش، بهش نهیب میزنه که خودم طرف رو پیداش میکنم عکس مسخرت رو بردار تا کسی ندیده، و یک جعبه آبی با کلید بهش میده و میگه وقتی کار تموم شد جعبه رو باز کن،

جعبه آبی مثل جعبه پاندوراست، نمادینه، وقتی دایان تو خیالش با ریتا میره تئاتر عاشقانه میبینن، جعبه رو یادش میاد و جعبه رو باز میکنه و کلید رو میبینه و انگار تمام وحشت هاش آزاد میشن، ریتا مرده و اون هم دچار حمله ها و فروپاشی عصبی میشه


Memento توضیح فیلم ممنتو،برای کسانی که نفهمیدن

این توضیح فیلم برای کسایی هست که فیلم رو دیدن و متوجه نشدن،نه اونایی که فیلم رو ندیدن

داستان فیلم از آخر شروع میشه، بعد مثل دی ان ای مارپیچ میره جلو، 

صحنه های سیاه سفید گذشته طرفن، صحنه های رنگی زمان حال

بازم میگم داستان رو بعضیا نمیفهمن و این توضیح داستان با اسپویله، پس نخونین ادامه رو اگه ندیدین

لنرد، یا بقول ایرانیا لئونارد، یک بیماری عجیب غریب داره که بعد از ینکه یک دزد بهش حمله میکنه به وجود  میاد،

اسم بیماریش  فراموشی پیش گستر یا anterpgrade amnesia

ست، یعنی مغزش قادر به ذخیره کردن خاطرات جدید نیست،حالا باگ فیلم هم اینه که اگه یادش میره چطور هر لحظه گیج نمیزنه؟چطور میتونه الگو و دیالوگ قبلی رو ادامه بده؟

اول فیلم لنورد حمله میکنه به کسی و می کشتش، اون فرد میگه داری اشتباه میکنی و نکن، اما لنورد به حرفش گوش نمیده، حالا این آدم کیه؟ شخصی به اسم تدی،

اول باید داستان فیلم رو بدونیم: لنورد به خاطر فراموشی که گرفته، انسولین زیاد به زنش تزریق کرده و کشتتش،ولی به خاطر درد زیاد این واقعه، مغزش اومده یک شخصیت خیالی به اسم سم به وجود اورده که سم ،زنش رو با انسولین کشته، 

سم خود لئونارده،ولی ذهنش قبول نکرده قضیه رو و یک شخصیت خیالی ساخته،توی ذهن خودش فردی به زنش تجاوز کرده و کشتتش و این دنبال قاتلشه،اسم قاتل هم جان جی هست توی ذهن لئونارد

، حالا این وسط یکی به اسم تدی که از وضعیت لئونارد باخبره میاد ازش سو استفاده میکنه تا براش آدم بکشه

لئونارد با اون تتوهایی که روی بدنش زده سعی میکنه تا خاطرات جدید رو به عنوان واقعیت قبول کنه و زندگی کنه، ولی بعد میفهمه قاتله و تدی فریبش داده تا شخص کاملن بیربطی رو بکشه و ممکنه باز هم ازش سو استفاده بشه، برای همین میاد مشخصات تدی رو به عنوان کسی که زنش رو کشته و دروغگوعه، رو خودش تتو میکنه تا تدی رو بکشه و موفق هم میشه که همون اول داستان دیدین،

الگوی فیلم همون مارپیچ از آخر به اول.و گاهی میپره میره وسط داستان، اما اگر متوجه نشدین جایی رو بگین تا براتون توضیح بدم

یجا دیگه رو یادم رفت، ناتالی،و دوست پسرش، ناتالی دوست پسرش موادبازه،قاچاقچیه و ناپدید شده، اگه بتونه ار شخصی به اسم تاد که شریک دوست پسرش بوده خلاص شه، کلی پول گیرش میاد، برای همین میاد از لئونارد سو استفاده کنه تا لئونارد طرف رو بکشه

حالا ناتالی خبر نداره که لنرد زده دوست پسرش رو کشته، دوست پسرش همونه که تدی، به عنوان جان جی معرفیش کرده

پس همه این وسط در حال سو استفاده از لئوناد هستن ،برای همینه که ماشین و پولهای دوست پسر ناتالی رو برمیداره و میزنه به جاده به این امید که پلیس آخر گیرش بندازه و از شر خودش نجاتش بده

افزایش آگاهی درخواب

چیزی که فروید و یونگ متوجه شدن و اشاره کمی بهش داشتن،آگاهی در خواب بود، شمن ها چند هزارساله دارن این روش ها رو انجام میدن تا در خواب، بیدار شن، یعنی در زمان خواب هم همون هوشیاری و آگاهی زمان بیداری رو داشته باشن، حالا روشش چیه؟

قبل از اینکه به روشش بپردازیم، متوجه شدن گذشته انسان و درگیر بودن در خاطرات گذشته و احساسات شدید،مانع آگاهی در خواب میشه، شاید مدام رویای آزاردهنده سربازی یا خوابگاه دختران رو میبینین، به همین خاطره، شمن ها اعتقاد داشتن انسان نه باید مثل این انرژی و باورمثبت خرکانه باشه و نه منفی گرای فلسفه دوستها،

بلکه در وسط بایسته، چون باور دارن هیچ چیزی به خودی خودش منفی یا مثبت نیست،حتا اگه از عزیزانشون بمیره، مرگ رو پروسه عادی طبیعت در نظر میگیرن و سعی میکنن درگیر احساسات شدید نشن،

پس وسط خط آگاهی می ایستن برای درک بهتر اوضاع، تنفکرنقادانه منفی باف و تفکر انرژی مثبت مسخره رو کنار میذارن ،شاید بگین بی تفاوتی و حتا افسردگی میاره این روش، ولی خودشون میگن آرامش درونی میاره و یک حس شادی درونی که از اون خوشحالی ابلهانه تفکر مثبت خیلی بهتره

حالا اگر شما بتونین در تفکر روزانه تون این روش رو بسط بدین، بعد مدتی باعث میشه در خوابهاتون هم این آگاهی افزایش پیدا کنه و کنترل صرف دست ناخوداگاه نباشه

دومین تکنیک شمنا در این مورد، بودن در لحظه حال یا بقول خارجی ها mindfullness

هست، هر لحظه ناخوداگاهتون اومد شمارو در خاطره ای پرت کنه و برین توی عالم هپروت، و بنا به تربیت ناخوداگاهتون، برین روی فاز غم یا خشم و ...، شما خودتون رو برمیگردونین به زمان حال،

و به کیفیت دنیای روزانه دقت میکنین، به کاری که همون لحظه دارین انجام میدین

این تکنیک هاباعث میشه توی خواب هم ناگهان متوجه بشین که دارین خواب میبینین و چه بسا از دره ای بپرین و با اگاهی کامل،پرواز کنین 

البته هدف شمن ها پرواز و لذت بردن از آگاهی در خواب نبود،بلکه رفتن به فراسوی ناخودآگاه و کشف بعد استرال بود

بعدی که در خواب همه به اون میرن و به حاطر فرافکنیهای ناحودآگاه قادر به کشفش نیستیم!


تعبیر خواب اینبار به روش یونگ

یونگ متوجه شد که برعکس فروید که تمام چیزهای نوک تیز خواب رو آلت مردانه و تمام جیزهای حفره دار رو واژن میدونست، این چیزها در خواب ممکنه شخصی باشن و هیچ ربطی به نماد جنسی که فروید میگه نداشته باشن، یونگ متوجه مورد عجیبی هم شد در رویاها، اون هم پیشبینی آینده از روی رویاهاتون بود، یونگ به این نتیجه رسید که ناخوداگاه بر اساس الگوریتم تکراری رفتارتون، میتونه آینده تون رو پیشبینی کنه و به شما در مورد آینده هشدار بده، حالا چطور؟ خودش متوجه شد چند تا از بیمارهاش رویای عجیب هشدار میبینن و بهشون گفت اگر سبک زندکیشون رو عوض نکنن اون رویاها به واقعیت میپیونده، مثلن یکی از مراجعین خانمش علاقه به قدم زدن در پارک در شب داشته و مدام خواب هشدار دهنده ای درمورد تجاوز میبینه و بهش توجه نمیکنه و چند وقت بعد توی پارک این اتفاق براش میفته، یا یکی دیگه از بیمارهاش علاقه به صعود به کوهستانهای خطرناک و سنگ نوردی افراطی داشته و خواب میبینه در هیچ سقوط میکنه، یونگ بهش هشدار میده دست از صعودهای خطرناک برداره ولی طرف گوش نمیده و بعد مدتی میشنوه که مقع صود رفته یجای خیلی خطرناک و با دوستش پرت شدن پایین و مردن

حالا برای اینکه تعبیر رویاتون رو بدونین باید اول خوابتون رو به یاد بیارین، بغد مدتی متوجه این رویاهای هشدار دهنده میشین،

یکی از راهکارهای به یاد آوردن رویا روش شمنهاست که وقتی صبح تازه بیدار میشین و هیچی یادتون نمیاد از مانترای raom gaom استفاده کنین، را رو جدا بگین ،om رو اگه یوگا کار کنین میدونین چجور تلفظ میشه، به صورت کشیده، و این مانترای به خاطر آوردن خواب شب قبله، همون تو تخت بنویسین خوابتون رو،تو موبایل یا دفترچه

یونگ حتا متوجه شد که خوابها شخصیت انسان رو به مرور بهتر میکنن،چه خوابتون یادتون بیاد یا نه، روی ناخوداگاهتون داره کار میشه اینجا، و ناحوداگاهتون اگر بخاین کمک میکنه بهتون 

البته یونگ میگفت نباید ناحوداگاه رو کامل رها کرد چون مثل طبیعت وحشیه و اگر اختیار کامل بدین بهش، ممکنه دیوانه هم بشین، بیشتر از اگاه بودن حرف میزنه و کنترل ناخوداگاه.

یعنی اگر شما به طور خوداگاه تصمیم به بهبود خودتون بگیرین، یادگرفتن تکنیک های رفتاری و غیره، به مرور ناخوداگاهتون به کمکتون میاد حتا در خواب هاتون، و اون موضوعی که میخواین بهبود پیدا میکنه و درست میشه

پ ن: لطفن اگه کسی کتاب کهن الگوهای یونگ رو داره برام بفرسته 


تعبیر خواب

براساس فروید ما سه دسته خواب داریم:

1.خواب های تمایل، مثلن در طول روز دلتون بستنی میخاسته،نخریدین، شب خاب میبینین دارین بستنی مبخورین

2.خواب های گرفتگی روحی و حصر نفس،دلتنگی و افسردگی قبلی 

3.خواب های کیفر و قصاص

این دسته که نوعی برآوردن تمایل یا رغبته،اما تمایلاتی را که مربوط به عقل است،بر آورده میکند،مثل انتقاد،نظارت و کیفر دادن

پس از خواب کیفر،خاب میل و تمایل را میبینیم،که معمولن تمایلهای نامطلوب و بزه کارانه هستند،

رویای ظاهری میتونه کیفر باشه درحالیکه معنای پنهان خوابتون،تمایل بزه کارانه است:مثال:در خواب درحال فریاد کشیدن یا زدن رییس خود هستید که در واقعیت سر شما داد زده و شما قادر به واکنش نبوده اید.در عوض در خواب جبرانش میکنین

فعل خواب عبارت است از برآوردن یک تمایل یا میل عقب زده ای که هنگام بیداری برآورده شدن آن ممکن نیست.

منیت:عامل انتقادی تحریم کننده  عقل است که باعث سانسور خاب میشود

تکرار وقوع حوادث به وسیله تعدد و تکثر چیزی در خاب بیان میشود

در رویا روابط زمانی به روابط مکانی تبدیل میشود،اگر فاصله مکانی از شما دور باشد،یعنی زمان زیادی سپری شده است)مثل خواب دوستی که مدت زیادی ندیده اید و در خواب نقطه دوری از شما ایستاده

خواب ها سعی در براوردن رغبت یا تمایل درونی دارند،اما آگاهی ممکن است به دلیل سانسور عقل و مقاومت،موفق به این کارنشود،

جایگزینی در خاب (شخصی جایگزین فردی شود که میشناسیم )بخاطر نارضایتی یا ناراحتی ازفرد مورد نظر رخ میدهد،

وقتی واقعه ناگواری رخ میدهد،آرزوی عکس آن در انسان شکل میگیرد،

مثال، یکی از نزدیکانتون مرده و شما هر شب خواب میبینین زنده ست و باهاش حرف میزنین،

هر بخش خاب به دو یا چند بخش منشعب میشود که هر رشته مربوط به دو یا چند خاطره ی خانوادگی است،باید بین آنها یک یا چند عامل مشترک پیدا شود،

مخلوط و یکی شدن افراد در خاب هم اتفاق میفته خاب،آنان را به هم شبیه کرده  و از لحاظ خاصی برابر میکند،

با تبدیل فکر در خاب،اثر روحی یا حسی فکر پنهان به تحریک مادی بدل میشود و بخش مهم آن،در ضمن یک واقعه تاریک و کوچک مخفی است، واقعه ای ناچیز و بیهوده جای قضیه مهم را میگیرد،

در خواب به شخصی که با شما نقطه مشترک دارد،تبدیل میشوید

وارونگی در خواب:برای مثال همه از گوته  انتقاد میکنند ولی در خواب ،گوته از شما انتقاد میکند،یاشخص عاقل خود را دیوانه میبیند.

خواب مولد نیست:از خود چیزی خلق نمیکند،قضاوت و استنتاج نمیکند،بلکه عمل خواب عبارت است از:خلاصه کردن و در هم فشردن،تبدیل یا جابه جاکردن ، تغییر شکل،تجسم یا نمایش دادن و سپس عمل نطم و روسازی، گرچه برخی خوابها درهم برهم هستند.

ممکن است وقت در خواب به پول تبدیل شود:بی پولی، کمبود وقت در زمان بیداری

بین تاریکی ظاهر خواب و حالت پس رانی رابطه علی و معلولی موجود است،اگر خواب تاریک است،بر حسب اجبار است و برای ابنکه از ظهور پاره ای از افکار مردود و پنهان وجدان جلوگیری شود

تحریکات خارجی در خواب ترجمه شده و به فرد خفته مجال استراحت میدهد:مثلن اگر در محیطی که خوابیدید،صدا و هیاهو باشد یا تکان بحورید(مثل خوابیدن در ماشین(این صدا و هیاهو در خواب به شکل سوار شدن براسب و ...خود را نشان میدهد تا فرد از خواب بیدار نشود.

اشیا تیز و دراز و عصا و درخت و غیره آلت تناسلی مرد و گنجه،درشکه و بخاری عضو تناسلی زنان است که در خواب به شکل نماد در می آید،

برخی از این علایم به طور عموم بین اشخاص دارای یک زبان و فرهنگ مشترک است،دسته ای برای رفع احتیاجات به مرور وضع میشود و پاره ای از این علایم شخصی و خصوصی است،

پایداری سخت ذهن مانع از رسیدن افکار ناخواسته به منطقه هوشیار ذهن میشود،اکر عقل دم در دروازه ذهن بایستد و اندیشه هایی را که وارد میشوند یکایک به دقت بررسی کند،مانع آفرینش هنری میشود،

برای حل این مساله،دفتریادداشتی کنار خود بگذارید و تا از خواب بیدار میشوید،همان چند دقیقه اول که ذهن و بخش سانسور مغز فعال نشده،خواب خود را بنویسید،این کار باعث به یاد اوردن رویاهای بیشتر و بیشتری میشود

اگر فکری به نظر بی معنی می اید،درواقع اندیشه دیگری را به دنبال خود میکشد.

اگر در واقعیت کسی محلتون نمیذاره و شب خواب دیدین خیلی باهاتون صمیمی شده، این جبران فعل کم محلی زمان بیداریه و به این معنی نیست طرف بعدن باهاتون صمیمی تر میشه،نوعی جبران عقده و نیازه

کتاب روش تعبیر رویا زیگموند فروید

خلاصه فصل دوم بهشت از دست رفته جان میلتون/ بهشت گمشده

با اینکه یاران لوسیفر همه درمانده هستن لوسیفر دلداری میده بهشون:با اینکه همه زجر دیده و فرو افتاده ایم من آسمان را برای خودمان از دست رفته نمی بینم چرا که هیچ نیرویی را یارای آن نیست که قدرتی جاودانی را در ژرفای خویش نگاه دارد. 

ملوک یکی از فرشتگان فرو افتاده مخالف حید و کلیه است و می گه من مرد حیله گری نیستم و موافق جنگ علنی با بهشتم. اما همه با هم مشورت می کننن و در شورا قرار بر این می شه که فعلن قدرت خودشون رو محک نزنن در برابر خدا تا راهی برای شکستش پیدا کنن. لوسیفر می پرسه کی رو به عنوان رهبر قبول دارین و ملوک خوشش نمی یاد اون پادشاه جهنم باشه اما چون هیچکس حاضر نیست از دوزخ که دور تا دورش دیوار آتشین هست بیرون بره و بالهاش بسوزه و خطر اکتشاف محیط بیرون رو به جان بخره آخر همه راضی به فرمانروایی لوسیفر یا شیطان اعظم می شن. 

شیطان می ره تا به سه دروازه برنجین و آهنین و الماس می رسه و دم در دورازه زنی رو می بینه در حال نگهبانی که نیمی از زن مار هست و نیش داره و نیمی دیگر زنه و توی شکمش هم سگهایی هستن که مدام میان بیرون و میرن توی شکمش. و یک مرد دیگه. مرد بهش می توپه که اینجا چکار داری ای فرشته رانده شده و لوسیفر با اینکه می ترسه اما عقب نمی ره و آماده جنگ با این مرد می شه. زن جلوشون رو می گیره و می گه این پسرشه. و به پسر می گه این باباته نباید بهش حمله کنی. این دو نفر گناه و مرگ هستن. زن گاه و مرد مرگ

زن می گه وقتی لوسیفر در بهشت بود و در فکر توطئه علیه خدا ناگهان از مغزش او زاده شده و بعد که با لوسیفر س ک س داشته این بچه یعنی مرگ به وجود اومده.مرگ به اون تجاوز کرده و این سگ های جهنمی به وجود اومدن که مدام می رن توی شکمش و ازش تغذیه می کنن.

خلاصه در رو برای لوسیفر باز می کنن تا بهر به اکشتاف فضای پریشانی chaos  فضایی که به نظر می رسه تا ابد ادامه داره و خالی و خلا ماننده

لوسیفر از خود پریشانی راه رو می پرسه و پریشانی که ناراحته خدا به قلمروش تجاوز کرده و دوزخ رو به وجود آورده و فضای اون کوچک شده راه جهان بیرون رو به شیطان نشون می ده 

حالا نقاشی ها 







No More Haneke

هانکه رو بهم پیشنهاد دادن توی کلاس های نقد فیلم و داستان و به هیچ وجه ازش خوشم نیومد. یعنی یک کارگردان روان پریش به نظرم اومد یکی مثل نویسنده ی آواز یخ و آتش که ازش فیلم بازی تاج و تخت رو ساختن. که توش پوست آدمها رو بکنن و آدما رو بزنن سر نیزه یا سر انسان رو روی گرگ بزنن. خیلی وحشتناک و تصاویر گروتسک مزخرف که آدم اصلن دلش نمی خاد به یاد بیاره. هانکه هم دو تا از فیلماش تا اینجا اینجور اومده. اون بازی های بامزه و فیلم قاره هفتم به شدت با روان آدم بازی می کنن تا جاییکه چند تا فیلم دیگه که ازش رو دارم گذاشتم کنار و نمی خام ادامه بدم. 

معلوم نیست چه مرگشون بوده آخه. اون داستان معروف خاطرات ندیمه هم در این دسته جا می دم و اگر بتونم برگردم به گذشته و چند تا چیز رو از ذهنم پاک کنم برای همیشه همین چند تا فیلم و سریاله

به شدت مزخرف پر از خشونت های چرت.

بعد یاد آثار درست حسابی می فتم مثل ارباب حلقه ها. که هم کتابش خوبه و هم فیلمش و می بینی با اینکه خشونت توش هست ولی به شکل روان پریشانه و مغشوش نیست مثل فیلم و سریال های الان.خشونت عنان گسیخته فیلم خاطرات ندیمه. با اون پایان بندی مزخرفش. حتا دستشویی رفتن طرف هم نشون بده یا اینکه با دستمال باسنش رو تمیز می کنه و پامیشه و دستمال رو می ندازه دور ولی پایان اصلی داستان رو که گیلیاد از هم می پاشه جا بندازه، مارگارت اتوود و این فمینیستای افراطی قطعن مردها رو به همون روش خشنی که مردهای متنفر از زن،میبینن، به تصویر میکشن.مردها یا بی عرضه بدبخت هستن در خاطرات ندیمه که هیچ کاری جز نشستن وصبر کردن بلد نیستن، یا به شدت خشنن، تا جاییکه میاد بتهوون بدبخت رو هم به مردای روان پریش نسبت میده که مردهای روان پریش و خشن از بتهووون خوششون میاد، بنظرم واقعن توهین به بتهوون هست این سریال،و توهین به جنس مرد در کل

که اگه مردا بتونن یا کل زنها رو برده جنسی خودشون میکنن یا خدمتکار خونه، البته در جامعه های افراطی سنتی همینم بوده ولی خب نه همه مردها به این شکل که مارگارت اتوود نشون میده خشن و بد ذات و روان پریشن و نه همه زنها اونجور که خانم میخاد معصوم بدبختن،

تا حالا سر و کارش به زنهایی که دست بزن دارن نخورده

یا اون فیلم مسخره قاره هفتم ، که توش یک خانواده المانی که به تازکی ترفیع گرفته مرده، میان تصمیم میگیرن خودشون رو بی هیچ دلیلی بکشن،مرد استعفا میده،خونه زندگیش رو میکنه پول نقد.

پولاشونم میگیرن از بانک میریزن تو چاه فاضلاب، چاه خلا بقول قدیمیا

به همین مسخرگی، بعدم میگه بر اساس داستان واقعی بود، اگر کسی قصد خودکشی داره مرض داره دستکش بپوشه چیزای خونه رو خورد و خاکشیر کنه؟ بدون دستکش میکنه خب،حالش هم بیشتره،

 اول همه هم میزنن بچه بدبخت رو میکشن،منم با خانواده پسره موافقم که مورد جنایی بوده، بیشتر به نظر میاد قربانی شیطان پرستا شدن این خانواده،ولی نه هانکه میگه این افراد سالم بودن کامل و تصمیم گرفتن یک روز بمیرن و بچه شون هم بی دلیل بکشن،مردی ک یک نامه هم تو عمرش ننوشته خانوادش ،تو نامه خودکشی میگه اره ما دلمون خاست بمیریم ! و بچمون هم بکشیم با خودمون

برای همین با روان آدم بازی میکنه، اکثر خودکشی ها دلیل دارن، الکی نیست که

حالا بریم سراغ راجر ایبرت در مورد بازی های بامزه هانکه،

خوشم میاد ایبرت مثل این روشنفکرنماهای ایرانی نیست که هانکه رو بدون مطالعه پیشنهاد بدن و جز فیلم های برتر بدونن ،برو که رفتیم:

نسخه جدید بازی های بامزه هانکه از تجربه فیلم کمدی/شکنجه وار ده سال قبلش گرفته شده برای آزمایش در نسخه انگلیسی

شما موش آزمایشگاهی هستین که انداختنتون در جعبه اسکینر (جعبه شرطی سازی)که اینجا( سالن سینماست) و محرک های منفی تصادفی بهتون وارد میشه که در اینجا خشونت فیلم،جایگزین شوک الکتریکی دستگاه اسکینر شده ،هانکه که پیشینه ی آموزشیش، فلسفه، روان شناسی و تئاتره،نقش محقق تجربی رو به عهده میگیره،فرض میکنه که جعبه اسکینرش شما را شوکه میکنه و به یک معضل اخلاقی میکشونه، برای رد کردن این تست شما باید فرضیه نادرست این آزمایش تجربی را رد کنین،و حتا اگه دلیلش خودبزرگ بینی غیر قابل تحمل کارگردان باشه، از سینما بزنین بیرون!

از نظر تکنیکی کار بهتری هم میشه کرد و اینه که برید و حمله کنید به جایی که فیلم پخش میشه و فیلم رو از پروژکتور بکشین بیرون و با این روش، به طور نمادین امتناع خودتون رو از قورت دادن دوزهای داروی سواستفاده گری که فیلم تجویز میکنه،نشون بدین و اگه واقعن میخاین از پس این چالش بر بیاین، اصلن فیلم رو نبینین

ولی اگه واقعن عاشق تصاویر و فیلم هایی که از زندان ابوغریب پخش شد،شده باشین ، عاشق بازی های بامزه ی هانکه هم میشین

مثلن اونجا که گروگان گیرها، یک روبالشی روی سر پسر جوان خانواده میکشن یا مادر خانواده رو مجبور میکنن لخت شه،پای پدر رو با چوب گلف خورد میکنن و با جسد سگ خانواده که خودشون کشتن بازی قایم موشک انجام میدن،بسته به قیمت بلیطتتون میتونین  نحوه درگیری و ارتباط خودتون رو با سادیسم روی صحنه سینما و مازوخیسمی که خودتون روی صندلی دارین تجربه کنین، پس از تماشاش لذت ببرین!

بقیه ش رو خودتون از صفحه راجر ایبرتhttps://www.rogerebert.com/reviews/funny-games-2008 بخونین.حوصله ترجمه ندارم

اینجا

Iliad homer 3& 4

خلاصه دو سرود سوم و چهارم 

زئوس خدای تندر و آسمان هاست در اولمپ زندگی میکنه،اولمپ مثل البرز ماست که یک تکه هاش با افسانه آمیخته، درسته رشته کوه البرز داریم ولی سیمرغ بر فراز قله قاف البرز بر روی درخت هزار دانه که همه بذرهای گیاهان از اون درخته، با خیال مخلوط میشه

اولمپ هم کاخ ماننده بر فراز قله کوه ایدا ida

 زئوس هروقت بخاد نشونه بفرسته در ایلیاد،با صاعقه،آذرخش کار میکنه،پس هروقت رفتین اروپا مجسمه مردی رو ببینین که مشعل دستشه بدونین زئوسه،

حالا ما لشکر مردم یونان یا آخایی رو داریم یک سمت، و لشکر مردم تروا یا ایلیون  رو در سمت دیگه،میدونیم که لشکر آخیی یا همان یونان،برای شکست تروا اومدن،تروا واقع در غرب ترکیه امروزی،

هرا همسر زئوس و آتنا دخترش، طرفدار آکایی یا آخایی ها هستن و زئوس طرفدار ایلیون یا همون ترواست،

همه خدایان با فرارسیدن شب میگیرن میخابن،بجز زئوس، که داره فکر میکنه چطور باعث سرافکندگی و شکست مردم آخایی بشه؟

آخر درمیاد به رویا، یا تجسم رویا یا روح رویابینی میگه برو به خاب آگاممنون،بگو برو تروا رو بگیر چون خدایان با تواند،

روح رویا میره سراغش و وعده پیروزی میده اما زئوس درواقع قصدش پیروزی لشکر اخایی ها نیست،

دقت کنین اینها ده سال پشت دروازه های تروا،یا ایلیون دارن میجنگن و بخاطر یاری زئوس، نمیتونن تروا رو شکست بدن،

اگاممنون همه رو جمع میکنه و میگه آقا ما ده سال دوریم از زن و بچه و خونه و زندگی،حالا اگه برگردیم مسخرمون میکنن و باید هرجور شده تروا رو بگیریم، ملت میگن تروا هیچوقت باز نمیشه با اون برج و باروهای سترگش و وقت تلف کردنه و همین الان بیاین برگردیم بریم خونمون،همه هم رو تشویق میکنن برگردن خونه،

آتنا دختر زئوس zeos که از تروا متنفره و چشم دیدنش رو نداره،از اولمپ میاد پایین،ظاهرش رو عوض میکنه و به اولیس میگه این همه سال جنگیدین که هلن رو رها کنین با گنجهاتون و برگردین؟این پیروزیه برای دشمن،برو با سخنان دلنشین با لشگر حرف بزن که برگردن و بجنگن،اولیس صدای آتنا رو میشناسه، میره عصای اگاممنون رو که ساخت خدایان هست ازش میگیره و سراغ لشگر میره و میگه ای فرومایه ها حالا وقت لرزیدن و فرارکردنه؟بیاین بجنگین، ترسو نباشین

اولیس پهلوان قصه توی لشگر راه میره و به همه دل میده که برای جنگ آماده بشن،حالا گاهی با تحقیر طرف گاهی هم با روشهای مسالمت آمیز،و بعضی از ترسوها وفرومایه هارو سرجاشون میشونه. همه راضی میشن و اینجا هومر از اقوام مختلف یونان حرف میزنه،از متحدان آگاممنون که همه باهم اماده شدن تا بجنگن،و حدود ۱۱۸۶ کشتی بودن که همه آماده ی نبرد با تروا میشن،

از اونطرف تروا هم آماده نبرد میشه، پریام پسرانش و جمع میکنه، پریام پادشاه تروا یا ایلیون هست، تروا دو اسمه است در کتاب ایلیاد،

پاریس و هکتور دوتا از پسرهای معروف پریام هستن،به بقیه پسرها فعلن کاری نداریم،مهم هم نیستن، هکتور میاد لشگرش رو اماده میکنه، ایریس الهه پیام رسان که طرفدار تروا و پیام اور زئوس هست میاد به هکتور میگه، شما اقوامتون زبانهای مختلف دارن،بیاین همه سردسته ها رو جمع کنین،برای هرکی یک فرمانده بذارین که راحتتر بشه باهاشون حرف زد،اما هکتور که نمیدونه یک الهه داره باهاش حرف میزنه ،حرفش جدی نمیگیره و دروازه های ایلیون رو باز میکنه و همه مثل بز میریزن بیرون برن بجنگن،

الان در نبود آشیل آژاکس معرفی میشه که در دلیری و جنگ از همه برتره وپسر تلامون هست،

دو لشگر باهم رو به رو میشن و منلاس همسرهلن،برادر اگاممنون، پاریس رو میبینه.پاریس که پیشاپیش لشگر حرکت میکرده تا منلاس رو میبینه میترسه و برمیگرده عقب،چون میبینه منلاس براش دندان تیز کرده و میخاد باهاش بجنگه، هکتوربرادر پاریس،پسر شاه تروا، که میبینه پاریس برگشت عقب میره سراغش،میگه خاک برسرت که مارو شرمنده کردی، ای کاش مرده بودی ما این روزرو نمیدیدیم که از لشگر فرار کنی و برگردی عقب،که لشگر آخایی ها بما بخندن و بادست نشونمون بدن، ای که فقط بلدی بین زنها بچرخی و بخابی و غیره و به زیباییت مینازی

پاریس میگه تو راست میگی، حق با توعه،من سزاوار این سرزنش ها هستم،اما ونوس الهه  زیبایی من رو زیباکرده و دهش الهیه و دست خودم نیست و باید گرامیش داشت ،حالا بیا برو بگو به آخایی ها که من با منلاس میجنگم،هرکی پیروز شد،هلن و دارایی خودش رو میده به طرف مقابل،

هکتور میاد میره روبه رولشگر و اخایی هام کلی تیر اماده میکنن، اما آگاممنون درمیاد میگه بذارین ببینم هکتور چی میخاد بگه،

هکتور پیشنهاد پاریس رو میگه و اضافه میکنه هرکی پیروز شد دیگه جنگ رو کشش ندیم و صلح کنیم،

و منلاس میگه بذارین من هم حرفمو بزنم، برین خود پریام رو بیارین،که اون عهد ببنده، بذارین دیالوگش رو بنویسم چون باحاله :همواره جوانان سرکش و سبک سرند،چون پیرمردی در بستن آیینی اندر آید،هم نگران گذشته است و هم نگران آینده،و هرچه کند بر دو سپاه سخت سود آید،

قبول میکنن،

اینجا هلن از جنگ باخبر میشه به دست ایریس،الهه پیام اور زئوس و یاد منلاس شوهر سابقش میفته، میاد بیرون کنار برج و باروها  و پریام پادشاه تروا میبینتش،پادشاه میاد میگه هلن بیا بمن بگو اینا کین و من تورو مقصر این جنگ نمیدونم، تقصیر یکی از خدایانه که سایه جنگ روبما انداخته،هلن میاد و اگاممنون و منلاس (مِنِلِس) و اولیس رو میبینه، درمورد اگاممنون ،برادر شوهرش،میگه که هم هنر جنگ کردن دارد هم هنر پادشاهی کردن،

آژاکس دلیر و بی باک رو و همینطور اولیس که به قد بلندی بقیه نیست اما فرد خردمندی هست رو معرفی میکنه،

میفرستن دنبال پریام که عهد آشتی ببنده،پریام هم میره که همراه با قربانی کردن دو عدد بره،پیمان آشتی ببندند،پیرمرد با ارابه ها میره سمت لشگر،اگاممنون دعا میخونه به درگاه زئوس و بعد پریام میگه من نمیتونم جنگ پسرم با منلاس روببینم و برمیگردم ایلیون، برمیگرده توی شهرش،

حالا منلاس و پاریس میان باهم میجنگن، آفرودیت الهه زیبایی ،یکی دیگه از دختران زئوس، که طرفدار پاریس هست و به پاریس زیبایی و شکوه داده خودش رو میندازه وسط این دو پهلوان و وقتی منلاس میاد پاریس رو زمین بزنه و بکشه، پاریس رو در ابری پنهان میکنه و برمیگردونه تروا یا ایلیون، در بستر زفافش.

اینجا افرودیت میاد به هلن هشدار میده بره پیش پاریس،

هلن چون، الهه ای بهش دستور میده، میره در بستر پاریس برای مهرورزی،

هلن پاریس رو سرزنش میکنه که بی عرضه است و منلاس پیروز شده،و اون فقط لاف میزنه،پاریس میگه چون آتنا کمکش کرده پیروز شده و بیا در بستر و من خیلی الان پرشورم!

خلاصه باهم میخابن و منلاس هرجا نگاه میکنه پاریس رو نمیبینه،مردم تروا هم هرجا میگردن که تحویلش بدن پیداش نمیکنن،چون اونام از پاریس بدشون میومد که شهرشون رو به جنگ و آشوب و بدبختی کشونده،

آنوقت آگاممنون برادرمنلاس، درمیاد میگه ما به طور منصفانه بردیم و الان باید برین هلن و دارایی های پاریس رو بیارین و تحویل بدین تا ما برگردیم کشورمون،

این هم خلاصه فصل یا سرود سوم ایلیاد هومر،

یادم رفت بگم هلن در زیبایی به سان الهه ای است،و پس از اینکه دختر زیبایی هم بدنیا میاره،خدایان بهش حسادت میکنن از زیبایی شدید فرزندش و کاری میکنن که نازا بشه،برای همین برای پاریس فرزندی به دنیا نمیاره، و بعدها وقتی منلاس لشکر تروا رو شکست میده قصد داره هلن رو بکشه ولی از زیبایی زیادش خنجر از دستش میفته و آشتی میکنن

حالا آفرودیت کیه؟آفرودیت همون ونوسه، رومی هاخیلی از الهه های یونان رو گرفتن و دگرگون کردن،بعضی وقتا تنها اسمش رو .

حالا آفرودیت خدای خواهش و خاستنه،و زیبایی، از کف دریا زاده شده و برای همین معمولن اگر برین موزه های اروپا،آفرودیت رو در صدف غول پیکری میبینین که نشون میده نحوه ی بوجود آمدنش از کف دریا بوده،

ازاین به بعد هروقت چنین نقاشی ببینین میدونین کیه

آفرودیت از طرفداران پاریس هست که دیدیم نجاتش هم داد توی جنگ،


خلاصه ی فصل ششم بهشت از دسته رفته/گمشده جان میلتون با نقاشی های دوره و انون و ویلیام بلیک

رافائل به توضیحاتش در مورد نبرد بین خدا و شیطان ادامه می ده. ایو یا حوا میره میوه جمع کنه.رافائل می گه که ابدیل تنها فرشته ای بود که از فرشتگان یاغی و شورشی به سمت خدا برگشت و خدا به خاطر اطاعت و وفاداری ازش تمجید کرد. و بعد جبرئیل یا گابریل و مایکل یا همون میکائیل رو در راس فرشته ها قرار داد تا با فرشته های شورشی بجنگن.مایکل ضربه ای به شیطان یا لوسیفر می زنه که باعث می شه زخمی بشه و نبرد روز اول به پایان برسه اما از اونجا که فرشته ها میرا نیستن شیطان زود شفا پیدا می کنه و با یارانش برای نبرد روز دوم برمیگرده .اینجا شیطان و یارانش از سنگ ها و دل زمین سلاحههای شیطانی و توپ می سازن و حمله می کنن به فرشته ها.فرشته ها به یاری مایکل از کوهها برای دفاع از خودشون استفاده می کنن و شب فرا می رسه ودست از جنگ برمیدارن. روز سوم خدا پسرش مسیح رو برای دفاع می فرسته و مسیح با صاعقه و آذرخش تمام فرشته های یاغی رو تا در بهشت دور می کنه و همه از بهشت سقوط می کنن و نه روز سقوط می کنن تا به دوزخ که خدا تازه ساخته برسن. بعد رافائل به آدم می گه که شیطان به خاطر همین آرزوی نابودی بهترین و دوست دشاتنی ترین آفریده خدا رو داره و آدم نباید گول وسوسه های شیطان رو بخوره وگرنه به نابودی کشیده می شه

حالا نقاشی های کتاب یا فصل ششم

نقاشی اول از انون. دوم و سوم و چهارم از بلیک و بقیه از گوستاو دوره است



 




Iliad Homer

iliad of homer

 خلاصه  ایلیاد هومر سرود اول و دوم یک سری توضیحات اولیه:

تروا یا ایلیون در این کتاب اسم دیاریه که سرش جنگه

رودخانه ستکیس stix مرز بین دنیای ما و دنیای زیرزمین یا همون دوزخه،البته شاخه ای از این رود در بهشتم هست،

 شروع داستان:

 پاریس، Paris پسر پریام priam،پادشاه تروا یا همون ایلیون هست که میره مهمانی و در آنجا عاشق هلن همسر پادشاه منلس میشه، هلن، همسر فول العاده جذاب و زیبای منلاس (مِنِلِس) رو میدزده و با خودش به تروا میبره،وی مهمان منلاس بوده و  با این گستاخی، مقدمات جنگ رو فراهم میکنه،اصلن کل جنگ تروا سر همین قضیه ست،

منلاس میاد ماجرا رو به برادرش میگه و برادرش آگاممنون برای اینکه دوباره همچین گستاخی از ملتی سرنزنه و به مردم آخایی ( یونان) بی حرمتی نکنن، لشکری جمع میکنه و با مردم متحد خودش که شاههای کشورهای تابعه نزدیک پادشاه آگاممنون بودن،راهی تروا میشن تا تروا troy رو نابود کنن

اما در اینجا هرچی میجنگن با تروا کاری از پیش نمیبرن و مدام پشت سرهم کشته میدن،اخیلوس ( آکیلس یا آشیل Achilles) فکری به ذهنش میرسه از سمت الهه ای،میاد میگه بیاین یه پیشگو بیاریم ببینیم چرا ما هر چی میجنگیم موفق نمیشیم؟

کالکاس calchas پیشگو درمیاد میگه که آگاممنون به کاهن آپولون Apollo بی احترامی کرده، (حالا آپولو کیه؟ خدای تیراندازی و موزیک و  پیشگویی،درمان و بیماری و طاعون). آگاممنون دختر کاهن رو بزور برده و کاهن اومده بهش گفته پول بهت میدم و دخترم و پس بده،آگاممنون قبول نمیکنه

کاهن آپولو شکایت خودش را به پیش خدای خودش میبرد و میگه اگه من برات ارج و قربی دارم، بیا و انتقام منو بگیر، آپولون هم به خشم میاد،شروع میکنه به تیراندازی به سمت لشکر آخایی طوریکه ده روز اینها پشت سر هم بیرون که میرن تیرای آپولون بهشون میخوره و کشته میشن

آگاممنون Agamemnon میگه شما با حیله و کلک میخاین سهمای من و غنیمتهای جنگیم رو بگیرین و این خشم آپولون به خاطر من نیست.اینجا با آشیل دعواشون میشه،آشیل بهش میگه به حرف پیشگو گوش کن ،اما آگاممنون قبول نمیکنه، درگیری لفظی پیش میاد و آگاممنون میگه پس غنیمتای خودت و بده من تا این دختره رو ول کنم، آشیل درمیاد میگه اصلن من برات نمیجنگم و برمی گردم کشور خودم، آگاممنون هم میگه حالا که میخای فرار کنی برو،ترسو

آشیل میخاد شمشیر بکشه و پسر اتره یعنی اگاممنون رو بکشه، آتنا Athena الهه ای از اولمپ (جایگاه خدایان) میاد پایین . کنار آشیل ظاهر میشه و میگه بس کن،نباید بکشیش، فقط به آگاممنون بگو که جواب گستاخیت رو روزی اینجور پس میدی که به من هدیه پیشکش میکنی، این الهه رو جز آشیل کسی نمیتونسته ببینه،فقط دربرابر کسی که میخاسته ظاهر میشده

آشیل بلند میشه میگه من بازوهام دیگه برای هیچ زنی نمیجنگه و اگه بیای سمت کشتی من خونت رو میریزم.جلسه شون بهم میخوره و هرکی میره سمت کشتی خودش

آگاممنون از دست آشیل عصبانی میشه و دستور میده برن بریزئیس زیبا که غنیمت آشیله رو از کشتیش بیارن برای خودش،

وقتی میان و دختره رو میبرن،آشیل آزرده خاطر میشه، به مادرش که تتیس الهه ی دریاست میگه بیاد بیرون، تتیس صداش رو میشنوه، میاد پیش پسرش و آشیل شکوه میکنه و میگه برو به زئوس خدای قدتمند اولمپ (olympus) بگو چی شده و من خفت و زاری کشیدم و ازش کمک بخواه،

تتیس هم میره اولمپ برای یاری خاستن از زئوس

از اونطرف اگاممنون میاد دختر کاهن اپولون رو با صد تا گاو  قربانی به همراه اولیس (پهلوانی در داستان) میفرسته جزیره کریزه و اولیس از کاهن بزرگ درخاست بخشش میکنه،کاهن میبخشتش و به درگاه آپولو دعا میکنه،آپولو هم دعای کاهن رو میشنوه و تیراندازیش رو متوقف می کنه

تتیس میره اولمپ که جایگااه خدایان بر فراز کوه ایدا ست. به زئوس(خدای خدایان) میگه بذار مردم تروا پیروز شن تا مردم آخایی شکست بخورن و آگاممنون سرافکنده شه تا اینکه آگاممنون به غلط کردن بیفته و پسر من یک پیروزی درست حسابی به این لشکر بده و سرافراز شه

زانوهای زئوس رو میبوسه، که باهاش خیلی سروکار داریم تو ایلیاد،هروقت اینها درخاستی دارن که مهمه اول زانوهای طرف رو میبوسن،

هرا همسر و خواهر زئوس(هردوش) میاد در انجمن خدایان،وقتی تتیس میره میاد پیش همسرش و میگه این اومد از تو کمک بخاد به آشیل کمک کنی؟ نباید اینکارو کنی و من از تروا بدم میاد،

ولی زئوس عصبانی میشه و میگه نذار بلایی سرت بیارم که هیچ کدوم از خدایان نتونن کمکت کنن،هفوستوس پسر هرا میگه مادر دلت رو آروم نگه دار و فعلن کاری نکن

سرود دوم:

درخت خانوادگی زئوس و هرا:

هردو فرزندان کرونوس هستن،کرونوس خدای خدایان بوده،شبی در خواب میبینه پسری به دنیا میاره که شکستش میده، برای همین هروقت زنش پسری به دنیا میاره،پسر رو میخوره، ولی یک بار زنش که اسمش ریا هست،میاد پسر رو که همون زئوسه قایم میکنه و جاش تو بقچه سنگ میریزه میده کرونوس میخوره،و زئوس پنهانی بزرگ میشه و بعدم میاد با پدرش میجنگه و میفرستتش زیرزمین یا دوزخ.

حالا زئوس و هرا کلی بچه دار میشن،اولین بچشون دختر هست به اسم آتنا، که بیشتر تو بخش جنگ فعاله

و هفوستوس پسر که هنرمنده ،پاش میلنگه و  ابزار آلات جنگی و زیورآلات درجه یک میسازه، زئوس و هرا و بقیه خدایان یا فرزندانشون در اولمپ ساکن هستن،

اولمپ کجاست؟ اولمپ جایگاه خدایانه بر فراز کوه آیدا، یا ایدا،البته تلفظش رو من در سابتهای انگلیسی جستجو کردم همون آیدا گفته بودن، و اونجا زندگی میکنن،

زئوس قدرتش از همه فرزندانش و حتا پدر و مادرش کرونوس و ریا بیشتره،

فقط آشیل رو گاهی آکیلس مینویسن،تلفظ انگلیسی ش هست،توی کتاب آخیلوس آوردن

 اصطلاح پاشنه آشیل هم از همینه،به معنای نقطه ضعف، وقتی تتیس الهه دریا.میاد پسرش رو در رودخانه ی  استیکس فرو ببره تا نامیرا شه، چون از پاشنه پا گرفتتش، پاشنه پاش نقطه آسیب پذیره،دقیقن مثل شاهنامه ی خودمون،که اسفندیار رویین تن هست،

زئوس خدای تندر و آسمان هاست،هروقت بخاد نشونه بفرسته در ایلیاد،با صاعقه،آذرخش کار میکنه،مجسمه مردی با مشعل در موزه ها معمولن زئوسه

حالا ما لشکر مردم یونان یا آخایی رو داریم یک سمت، و لشکر مردم تروا یا ایلیون  رو در سمت دیگه،میدونیم که لشکر آخائی برای شکست تروا اومدن،تروا واقع در غرب ترکیه امروزی است.

یک سری خدای دیگه به جز زئوس و آتنا هم کم کم وارد ماجرا میشن که با پشبرد داستان توضیحش میدم که راحت متوجه بشین،

همه خدایان با فرارسیدن شب میگیرن میخابن،بجز زئوس، داره فکر میکنه چطور باعث سرافکندگی و شکست مردم آخایی بشه؟به فکرش میرسه که در رویا شاه رو فریب بده، به روح یا تجسم رویا میگه برو به خاب آگاممنون پادشاه،بگو برو تروا رو بگیر چون خدایان با تو هستن و پیروز میشی

تجسم رویا یا روح خواب میره سراغش و وعده پیروزی میده اما زئوس درواقع قصدش پیروزی لشکر آخایی ها نیست،بلکه نابودیشه

دقت کنین اینها ده سال پشت دروازه های تروا،یا ایلیون دارن میجنگن و به خاطر یاری زئوس، نمیتونن تروا رو شکست بدن،چون تروا مدام به زئوس قربانی میداده

آگاممنون همه رو جمع میکنه و میگه آقا ما ده سال دوریم از زن و بچه و خونه و زندگی،حالا اگه برگردیم مسخرمون میکنن و باید هرجور شده تروا رو بگیریم، 

همه دعواشون میشه میگن تروا هیچوقت باز نمیشه با اون برج و باروهای سترگش و این کار وقت تلف کردنه و همین الان بیاین برگردیم بریم خونه هامون،همه همدیگر رو تشویق میکنن برگردن خونه

آتنا دختر زئوس که از تروا متنفره و چشم دیدنش رو نداره،از اولمپ میاد پایین،ظاهرش رو عوض میکنه و به اولیس میگه این همه سال جنگیدین که هلن رو رها کنین با گنجهاتون و برگردین؟این پیروزیه برای دشمن،برو با سخنان دلنشین با لشگر حرف بزن که برگردن و بجنگن،اولیس صدای آتنا رو میشناسه، میره عصای آگاممنون رو که ساخت خدایان هست ازش میگیره و سراغ لشگر میره و میگه ای فرومایه ها حالا وقت لرزیدن و فرارکردنه؟بنشین و دیگران را هم بنشان و بیاین بجنگین،،خلاصه توی لشگر راه میره و به همه دل و جرات میده که برای جنگ آماده بشن،حالا گاهی با تحقیر طرف گاهی هم با روشهای مسالمت آمیز،و بعضی از ترسوها و فرومایه ها رو سرجاشون میشونه

همه راضی میشن . اینجا هومر از اقوام مختلف یونان حرف میزنه،از متحدان آگاممنون که همه باهم آماده شدن تا بجنگن،و حدود ۱۱۸۶ کشتی بودن که همه آماده ی نبرد با تروا میشن

اینجا پریام پسرانش و جمع میکنه،حالا پریام کیه؟ پریام پادشاه تروا یا ایلیون هست، تروا تا نام داره،

پاریس و هکتور دوتا از پسرهای معروف پریام هستن،به بقیه پسرها فعلن کاری نداریم،مهم هم نیستن، هکتور میاد لشگرش رو آماده میکنه، ایریس الهه پیام رسان که طرفدار تروا و پیام اور زئوس هست میاد به هکتور میگه، شما اقوامتون زبانهای مختلف دارن،بیاین همه سردسته ها رو جمع کنین،برای هرکی یک فرمانده بذارین که راحتتر بشه باهاشون حرف زد،اما هکتور که نمیدونه یک الهه داره باهاش حرف میزنه ،حرفش رو جدی نمیگیره و دروازه های ایلیون رو باز میکنه و همه مثل بز میریزن بیرون برن بجنگن که باعث آشوب و هرج و مرج میشه

الان در نبود آشیل که در سرود اول معرفی شد،  آژاکس معرفی میشه که در دلیری و جنگ از همه برتره و پسر تلامون هست

پایان سرود اول و دوم


فصل پنج بهشت گمشده/از دست رفته میلتون

John milton 

آدم به راحتی از خاب بیدار می شه ولی حوا یا ایو استرس داره و خاب بد می دیده. چون خب از فصل قبل شیطان رفته بود دم در گوشش به زمزمه های شیطانی.

ایو می گه خاب می دیده یک صدایی کشوندتش به درخت معرفت یا درخت دانش و وقتی رسیده به درخت. یک فرشته از میوه ی درخت چیده و خورده و گفته اگر حوا هم از میوه بخوره شبیه خدایان خواهد شد. اینجا حوا خوابش قطع می شه و وارد خوابی بی رویا می شه. آدم از شنیدن این خواب می ترسه. 

در بهشت خدا به رافائل ماموریت می ده بره سراغ آدم تا بهش از خطری که در انتظارشه اطلاع بده. تا بعدن نگه از سر بیخبری غافلگیر شده. رافائل می ره سراغ آدم و حوا و آدم و حوا هم ازش پذیرایی می کنن با میوه ها ولی رافائل می گه نیازی به خوردن نداره و در مورد خطری که در انتظار انسان هست بهشون هشدار می ده. در مورد روح و اینکه انسان روح داره و از بقیه حیوانات بالاتره حرف می زنه و اختیار انسان برای اطلاعت از خدا و اینکه حیوانات روح ندارن و بعد گیاهان و آفریده های خدا صحبت می کنه و آدم تعجب می کنه چقدر از اطاعت می گه و می گه مگه می شه اطاعت هم نکرد و رافائل در مورد شیطان بهش توضیح می ده که از اطاعت سر باز زد و حدود یک سوم فرشته های آسمانی را از راه به در کرد و به دوزخ کشوند. و تنها یک فرشته به اسم ابدیل حاضر نشد توی لشگر شیطان بمونه از اون یک سوم و برگشت سمت خدا.

حالا دلیلش هم غرور شیطان و اینکه خودش را همپایه خدا می دید گفته می شه. انگار از قدرت خدا اطلاع نداشته و چون بالاترین و والاترین فرشته مقرب بوده دچار غرور می شه. حالا اگه یادتون باشه از این غرور و سرکشی همون گناه زاده شد. که به شکل یک دیو زن در دوزخ نگهبانی می داد .

حالا نقاشی های بهشت گمشده/از دست رفته  

نقاشی ها از انون و دوره و ویلیام بلیک







فصل چهارم بهشت از دست رفته میلتون

بهشت گمشده نیست باز ...بهشتی که از دست رفته برای همین می نویسن paradise: lost

حالا مهم نیست از دست رفته و گمشده تقریبن یک معنی می دن

شیطان در شمال بهشت زمینی (eden) فرود می یاد. قبل اینکه آدم و حوا به زمین بیان در این بهشت ساکن بودن.معصومیت و زیبایی این بهشت یادش می یاره زمانی خودش هم این چنین بود. حتا لحظه ای به این فکر می فته اگر توبه کنه آیا بخشیده می شه یا خیر. ولی جهنم یا دوزخ هر جا بره دنبالشه. در واقع لوسیفر تجسم دوزخ هست.خودش می دونه اگر توبه کنه خدا می دونه توبه اش واقعی نیست و حتا اگر به بهشت هم برگرده حاضر به سر خم کردن در برابر کسی نیست.یوریل متوجه حالت چهره ی شیطان می شه که در هم فرو رفته و می فهمه که فرشته نیست. وقتی که این درگیری با خودش تمام می شه می رسه به دیوار بهشت و می پره می ره تو و درختان و جانوران و دو درخت زندگی و معرفت (دانش) رو می بینه. حوا وآدم در حال کار روزانه و باغبانی هستن و حوا از کار زیاد شکایت می کنه و آدم بهش می گه باید خدا رو به خاطر تمامی نعمت ها شکر کنن و حوا تعریف می کنه وقتی می بینه وجود داره می ره سمت رودخونه و خودش رو می بینه و یک صدایی بهش می گه کیه و چجور به وجود اومده. وقتی شیطان جاسوسیشون رو می کنه توی بهشت دارن دنبالش می گردن. یوریل رفته پیش جبرئیل و بهش گفته وجودی متخاصم از دوزخ در بهشته و همه بهشت دارن دنبال لوسیفر می گردن. آخر پیداش می کنن و می گن اینجا چکار می کنی؟ اونم می گه قصد بدی نداره و بی گناهه ولی جبرئیل که می دونه دروغگوعه به حرفاش توجه نمی کنه و می خاد بجنگه که بهشت یک علامت بهش می ده که دست برداره .علامت به شکل یک ترازوی طلاییه. شیطان این رو نشانه این می گیره که نمی تونه برنده شه. یوریل فکرکنم اینجا با نیزه یک ضربه به لوسیفر می زنه که برای اولین بار طعم درد رو حس می کنه .می دونه نمی تونه برنده شه و فرار می کنه 








فصل سوم بهشت از دست رفته جان میلتون

اول عکس ها بعد توضیحات 

خدا تو بهشت نشسته و داره به پسرش مسیح می گه که ببین شیطان داره چکار می کنه .الان می ره و آدم و ایو (حوا) را نابود می کنه و جهان جدیدم رو هم به فساد می کشونه. اگر ادم گولش رو بخوره بعد از اخطاری که بهش می دم جزاش مرگ هست. 

مسیح تقاضای رحم و بخشش می کنه و خدا می گه باشه ولی اگر خطا کرد کسی باید از خود آدم یا فرزندانش یا هر کسی قبول کنه با مرگ خودش گناه آدم رو بازخرید کنه. و مسیح قبول می کنه اون کس اون باشه و برای همین بهشتیان تجلیلش می کنن .

پس در دین مسیحیت م این باور که مسیح از ازل بوده هست. 

حالا شیطان می ره و سیستم جدید خورشیدی رو پیدا می کنه و در خورشید با یوریل فرشته ای دیدار میک نه و تغییر قیافه می ده و از ساکنان دنیای جدید می پرسه و چون انسان و فرشته هم مکان تشخیص فریب و ریا را ندارن یوریل همه چیز رو می گه به لوسیفر...


عکس بالا از گوستاو دوره

عکس پایین هم همینطور



ویلیام بلیک



اخری هم از گوستاو دوره


خلاصه فصل اول بهشت از دست رفته میلتون

اول که بهشت از دست رفته ست،اسم کتاب، lost  به معنی گم شدن تنها نیست،

حالا کتاب اول، لوسیفر از بهت و پریشانی بیرون میاد و خودش رو در دریاچه تاریک دوزخ گرفتار میبینه، به شدت ناراحته و در افکار  عمیقی فرو میره  در کاری که کرده ،به این نتیجه میرسه در هوش و شعور چیزی از خدا کم نداشته و تنها در زورمندی و نیرو یا قدرت، کم آورده چون حریفش قدرتش رو پنهان کرده و حریفی که با زور پیروز شه تنها نیمی از پیروزی نصیبش شده،برای همین نیروش رو جمع میکنه و اون کووت معروف بهتره پادشاه جهنم بود تا خدمتگزار بهشت رو میگه که بعدها بلاگرها و تاسنتاگرام مارو پاره کردن باهاش و این:ذهن خود مکان به خصوصی است،میتواند از دوزخ بهشتی و از بهشت،دوزخی بسازد

لوسیفر میره سراغ یار غارش بلزبوب و اون رو هم بلند میکنه و مشورت میخاد، بلزبوب میگه بیا همه رو با اون صداای رعداسا و خروشت،صدا کن تا بیان که گرچه همه فروافتاده و ناتوانیم اما با صدای تو جان تازه میگیریم

لوسیفر همه یارانش رو صدا میزنه تا بیان

 و همه که در بهت کناری بودند از اعماق دوزخ میان سراغ لوسیفر.

لژیون ها جمع می شن و سخنرانی می کنه و می گه با حیله و کید پیروز می شیم و همه از اعماق دوزخ طلا کهه زهری شیطانی معرفی می شه در کتاب و در دوزخ فراوانه جمع می کنن و قالب می زنن و کلی مواد معدنی دیگه و پایتخت جهنم به نام" پندمونیم " رو می سازن که باشکوه تر از هر معبدی روی زمینه و سقفش از زر نابه و غیره

حلا نقاشی های بهشت از دست رفته فصل اول.پندمونیم پایتخت دوزخ.لوسیفر و بلزبوب.فراخواندن لژیون های لوسیفر.  لوسیفر و بلزبوب و  سقوط لوسیفر و آخرین عکس هم خدا یا فرشته ای در حال بیرون راندن فرشته های رانده شده از بهشت .عکس ها متاسفانه ترتیبش به هم ریخت و بلاگ اسکای هم خیلی مسخرست نمی دونم چجور ترتیبش رو درست کنم

دو

سعدی و بتهوون

سعدی بهترین درک کننده حال و هوای کسیه که دلتنگه، مثل دوستات نیست که بفهمه اره،میگذره و غیره، با جون و دل میگه میفهمم، این حال رو داری و همه اینها طبیعیه و میگذره،و تک تک حالات دلتنگی و انتظار و سختی گذر زمان رو توصیف میکن،این موقع فقط لوودویگ به کار میاد

بتهووون، در شدیدترین و پایین ترین حالات روحی میتونه به کمکتون بیاد، از اوج غم نتها کم کم میرسن به رهایی از رنج،هرچند با نتهای پراکنده و بعد به شادی،شاید هم آرامش، چون شادی بقول شمن ها،ناپایدارترین شکل ممکنه از احساسات و من هم مدتیه به این درک رسیدم و دیگه به زور نمیخام اون احساس شادی و خنده و قهقهه مسخره رو ایجاد کنم، به جاش حس درونی آرامش و نشاط دارم، مخصوصن اینکه دست از مقایسه برمیداری و میدونی اونی هم که داره الان از ته دلش میخنده،موقته

دیگه راههای مثل مواد و شراب و کمدی های فراوان و غیره و غیره بیخود میشن 

و میمونه بتهوون که با نتهاش یادت میده چجور از دست اون غم پیچک مانند که دورت پیچیده، خلاص شی،چجور رهاش کنی و چجور به آرامش برسی

برای من oveture شماره یک، اگمونت، مونلایت سوناتا کامل با هر سه تا مووومان، و سمفونی شماره هفت و حتا کوریولان، از این نوع آهنگ هایین که بی کلام بهم چیز یاد دادن،

و کشف جالبی هم که کردم ،شنیده بودم شوپن طرفدار بتهوونه، اما در موومان کرویتزر دقیقن دیدم شوپن اون آهنگ والتس معروفش رو از کجا گرفته، از بتهوون خودمون

توضیح تپه هایی همچون فیل های سپید همینگوی

بنظرم از بهترین داستان های کوتاه همینگویه،

یک مرد عیاش خوش گذرون با دوست دخترش در حال سفره و از چمدونشون و برچسبایی که خورده معلومه کلی سفر رفتن باهم، حالا دختره باردار شده و مرد هم نمیپذیره بچه رو و اصرار به سقط جنین داره

توی داستان از دستگاه سقط جنین حرف میزنن که خیلی هم ساده ست کارش، اگه فیلم revolutionary road کیت وینسلت و لئوناردو دی کاپریو رو دیده باشین،این همون دستگاه سقط جنینه و اونجور که مرد ادعا داره به هیچ وجه هم ساده نیست و خطر مرگ هم داره

حالا توی داستان اشاره ای به نوع عمل و بارداری نمیشه ولی مفهوم ضمنن دریافت میشه، نیازی به گفتن نیست، یک لایه زیرین دیگه هم که داستان داره، مربوطه به نماد ها، اون کوههای شبیه فیل های سفید که ممکنه نشان بارداری باشه یا ضرب المثل معروف انگلیسی "فیل در اتاق" به معنی اینه که موضوعی ناخوشایند برای صحبت در کاره، همه میدونن چیه و هیچکس نمیخاد درموردش حرف بزنه،

درست مثل این مرد که اومده دنبال خوش گذرانی و حالا نتیجه خوش گذرانیش را حاضر نیست قبول کنه

ممکنه چون زن در قدیم نماد وطن بوده و تیپ خانمه هم یه زنهای اسپانیایی میبره، نماد تجاوز و جنگ آمریکا با اسپانیا باشه، توی داستان دندیل ساعدی هم دقیقن از این نمادپردازی استفاده شده که پست بعد شاید درموردش نوشتم

ولی بهترین نوع دیالوگ بین این دو نفر رد و بدل میشه راوی مثل دوربینه و سعی میکنه هیچ قضاوتی نکنه و ققط دیالوگ و فضا رونشون بده و ما از همون دیالوگ ها به شخصیت عیاش و هرزه مرد پی میبریم، که حالا که باردار شدی یا با این قطار راهمون جدا میشه ازهم، یا کاری رو که من میگم میکنیم

بنظرم حتا همین قطار و ریل هم که به دو سمت میره نشان دهنده جدایی راههای این دونفره



توضیح فیلم شیون یا ناله یا ماتم! The Wailing

خطر لو رفتن آخر فیلم،اسپویل

فیلم ترسناک کره ای ناله،یا شیون یا ماتم

The wailing

یک غریبه ی ژاپنی وارد روستایی کوچک میشه و همزمان بیماری مرموزی  در روستا شایع میشه.پلیس سردرگم شده و نمیدونه دلیل این بیماری و حادثه های مشکوک چیه،حالا چی شده؟یک نوع قارچ توهم زا باعث میشه فرد کل اعضای خانواده ش رو بکشه ولی وقتی پلیس به محل حادثه میرسه ،میبینه قاتل از محل حادثه فرار نمیکنه، بدون احساس و بی رمق،بیرون خونه میشینه تا پلیس بیاد و دستگیر شه

در ادامه و شیوع این بیماری که با التهاب پوستی عجیبی همراه هست،پلیسها به اون مرد ژاپنی غریبه مشکوک میشن،میرن  تا خونه رو چک کنن، همزمان با این حوادث کشیشی هم که زبان ژاپنی بلده،به روستا وارد میشه. فردی که ادعا میکنه این قضایا زیر سر اون مرد ژاپنی هست،در جنگل راه رو به پلیس نشون میده ولی خودش گرفتار صاعقه میشه و میبرنش بیمارستان،بار دوم یعنی روز بعد که با کشیش تازه وارد که برای ترجمه با پلیسها همراه شده،به دیدن اون مرد ژاپنی میرن، یکی از پلیسها متوجه اتاقی عجیب توی کلبه ی پیرمرد میشه، توی اتاق پره از عکسهای قربانی های اخیر روستا و وسایلی که اسم قربانیها روی آن نوشته شده هم داخل اتاقکه،اسم هیوجین دختر یکی از پلیس ها به اسم  جونگ گو هم توی اتاقکه،اتاق پر ازشمعهای روشنه،سگی هم بیرون کلبه بسته شده و وقتی موفق به بیرون کشیدن زنجیرش میشه،به پلیسها و کشیش حمله میکنه،اما قضیه با رسیدن غریبه حل میشه،ازش سوالهایی میکنن و اون توضیح میده حتا اگه بگه هم حرفش رو باور نمیکنن،پلیسها با سردرگمی محل رو ترک میکنن،

دوست جونگ گو،که پلیسه کفش دخترش رو نشون میده که اسم هیوجین روش نوشته شده و میگه غریبه آدم مرموزیه و تمام جنایات کار اونه،

در ادامه پدر سراغ دخترک میره تا ازش بپرسه غریبه رو دیده یانه،هیوجین میگه که دیده،اما ادامه نمیده و میگه کفش مال اون نیست،و رفتاراش کم کم خشن میشه

جونگ گو هم شروع میکنه به دیدن کابوس در مورد اون غریبه ژاپنی، خواب میبینه درحال خوردن گوشت خامه.

حالا یکبار که کنار خانه یکی از قربانیان نشسته و داره نگهبانی میده، دختر عجیب غریبی رو میبینه،دختره شروع میکنه به پرتاب سنگ به جونگ گو، توی انجیل یوحنا  داستانی درمورد زنی هست که به اتهام زنا دستگیر شده و مردم قصد سنگسارش رو  دارن،و طرف بهشون میگه کسی که هیچ گناهی نکرده، اولین سنگ رو پرتاب کنه.

Let him who is without sin cast the first stone 

این دختر انسان درستکار و معصومیه، دختر میاد نزدیک و به جونگ گو میگه اون غریبه ژاپنی روحی شر هست که اگه بیشتر از یکبار ببینیش،یعنی داره تعقیبت میکنه و اگر کابوسش رو ببینه خوب نیست، گونگ جو می پرسه چجور روحی هست که خون و گوشت داره اما دختر مرموز ناپدید میشه،گونگ جو با این حرفها کلی نگران میشه ودخترش که تمام شب تب داشته ادعا میکنه فردی درحال کوبیدن در و به زور واردخونه شدنه و از پدرش میخاداین کابوس رو متوقف کنه

گونگ جو عصبانی با کشیش،راه میفتن سراغ غریبه میرن و سگ غریبه رو میکشن و بهش اخطار میدن تا سه روز دیگه اونجا رو ترک کنه،دقت کنین اینجا اتاق شمعارو چک میکنن ولی پیرمرد همه عکس ها رو سوزنده،

 با تشدید تب دخترش رو چک میکنه و متوجه التهابات پوستی روی پای دختر میشه، در آخر با دوستاش سراغ غریبه میرن و سعی میکنن بکشنش،

حالا توضیح این بخش داستان،اگر متوجه نشده باشینش، اول که این پیرمرد ژاپنی که در جایی از فیلم گفته میشه حتا ممکنه راهب باشه،توسط روح پلیدی تسخیر میشه،حالا چه موقعی تسخیر شده؟ دقت کنین بار اول که بزور واردخونه میشن،اونجا که اتاق عکسها بود،اونجا تسخیر شده بود،اون عکسها و اشیا برای تسخیر قربانیان بکار میرفت و وقتی میمردن هم ازشون عکس میگرفت تا روحشون رو تسخیر کنه،برای همین قاتلا بعد از قتل،فرار نمی کردن و مثل زامبی اون بیرون میفتادن چون روح نداشتن،حالا بار دوم که میان سراغ پیرمرده،اینجا خودشه و روح پلید بدنش و ترک کرده،برای همین با وحشت تمام اشیا مربوط به قربانیان رو سوزونده،

حالا بار سوم که میان سراغش،وقتی ماشین وسط جنگله،اونجا روح پلید تسخیرش کرده تا از طرف عکس بگیره و روحشو مال خودش کنه،اما با سروصدای اطرافیان،فرار میکنه ،اینجا اون دختر مرموز رو میبینیم باز،ولی چون روح پلید،پیرمرد رو ترک کرده دیگه کاری نداره به پیرمرد،

حالا توی شهر یک جنگیر سروکله اش پیدا میشه که ادعا میکنه میتونه روح پلید رو فراری بده،شروع میکنن به مراسم جنگیری،اما این فرد همدست روح پلید هست و میخاد مراسم تبدیل دخترک و مرگش سریعتر انجام شه،اما جونگ گو مراسم رو متوقف میکنه و حال دختر خوب میشه،موقتن

حالا اینجا یکم گیج میشین،چون موقعی که مراسم جنگیری هست،میبینیم که پیرمرد غریبه هم در حال مردنه


حالاچرا با توقف مراسم،باز جون میگیره؟ اینجا رو شاید دختر مرموز درحال جنگیدن با این پیرمردهست،یاروح پلید درحال عذاب دادن پیرمرد غریبه بوده

بعد از این قضایا یک دفعه حال دخترک بدتر میشه،جونگ گو درحال رفتن به خونه است،

جنگیر میره سمت خونه جونگ گو،اما دختر مرموز که گلهایی رو از در خانه آویزان کرده،به جنگیر میگه وارد خونه نشو و اینجارو ترک کن،جنگیر که درحال بالا آوردن خون هست،ازاونجا میره، و باترس وارد خونه اش میشه و بار و بندیلش رو میبنده که از شهر بره،

اما با بارش حشرات به ماشینش می ایسته و برمیگرده،عجیبه ،نه؟ این مرد چون همدست روح پلیده،روحه بهش پیام میده که حق نداره شهر رو ترک کنه ،جنگیر زنگ میزنه به جونگ گو و میگه هرچه سریعتر بره خونه،چون میخاد جادو و جنبل تسخیرش رو کامل کنه،حالا اینجا دختر مرموز،جلوی راه جونگ گو ظاهر میشه و ازش میخاد نره خونه،چون جادو تکمیل میشه،جنگیر هم که ششصد تا میس کال زده به جونگ گو،بهش میگه دختره روح پلیده و میخاد گولش بزنه،حالا جونگ گو سردرگمه، میاد راه بیفته بره خونه،دختر بهش میگه اگه بری همه اعضای خانوادت میمیرن،

میمونه و میپرسه چرا این اتفاق ها داره برای هیوجین میفته؟

دختر میگه چون پدر گناه کرده،یک سگ رو کشته و میخاسته جون یک فرد بیگناه رو هم بگیره،منظوزش غریبه ژاپنیه،

دقت کنین اگر سگ رو نمیکشت،اون روحه نمیتونست دخترش رو تسخیر کنه و توی کابوسهای دختر،بیرون در میموند،

دختر مرموز میگه که دامی برای روح پلید پهن کرده توی خونه اش و وقتی خروس سه بار بخونه، یعنی به دام افتاده،خروس دوبار میخونه،ولی یک دفعه شونه سر دخترش رو روی زمین میبینه و میخاد پا بذاره به فرار،چون فکرمیکنه دختر .روح پلیده،دختردستشو میگیره اما اون برمیگرده خونه،طلسم کامل میشه و هوجین اعضای خانواده رو میکشه،حالا چرا دختر هم شونه دستشه؟ برای خنثی کردن طلسمیه که روی وسایل مردمه و دست روح پلیده،کشیش میره و پیرمرد رو که حالا کلن تبدیل شده،در غار پیدا میکنه،پیرمرد ژاپنی بعد از سقوط از کوه و پرتاب شدن در دره،میمیره،روحش ترکش کرده و روح شیطانی بدنش رو کامل تسخیر میکنه،چنگالهاش رو میبینیم و اینکه درحال تبدیل شدن به شیطانه...

The Sound and the Fury

توضیح و تحلیل خشم و هیاهو رمانی از فاکنر

سبک:جریان سیال ذهن، به قول خارجی ها

stream-of-consciousness

تغییر راوی

درخت خانوادگی یا شجره نامه خانواده کمپسون:

کرولین و جیسون

کرولین مادر خانواده است، جیسون کمسپون پدر خانواده،چهار تا بچه هم دارن به نام های:کوئنتین (پسر) ٫کدی (دختر)٫ جیسون جونیور (پسر!) و آخرین فرزند خانواده بنجی که اونم پسره

دایی موری(برادر کرولین)

خدمتکاران سیاه پوست:روسکاس و دیلسی  

فرزندان خدمتکاران:فرونی. ورش و تی پی

لاستر پسر فرونی یا نوه ی خدمتکاران سیاه پوست میشه

کتاب خشم و هیاهو فاکنر نوبل هم برده،داستان از دید چند راوی ساخته میشه و بازسازی واقعیت از دید چند شخصیت اصلی در داستان صورت می گیره. یکی از شخصیت های داستان موری است که بعدها برای عوض کردن سرنوشت و بختش به پیشنهاد خواهرش اسمش را عوض می کنن و به بنجامین یا بنجی تغییر می دن. بنجی اولین شخصیت داستان است که شروع به ساختن واقعیت داستان می کنه،

بنجی از ناتوانی ذهنی رنج می برد و زمان رو قاتی میکند،یعنی گذشته و حال و آینده براش یکیه،ما از صبحت های لاستر متوجه می شویم بنجی ۳۳ سال سن دارد و به زودی جشن تولد سی و سه سالگیش را جشن می گیرن،این شخصیت درک درستی از زمان نداره، مدام ما را از زمان حال به گذشته می بره و از نحوه ی تعامل شخصیتهای داستان با همدیگر آگاه می شویم. لاستر کمک بزرگی برای ماست تا خط زمانی داستان را گم نکنیم. لاستر روزها را به سرگرم کردن و مراقبت از بنجی مشغوله.

با ورود لاستر به داستان تازه متوجه می شیم بنجی رشد کرده و هنوز در انتظار رسیدن خواهرش کدی از مدرسه به خانه است.

مادر خانه مریض احوال است و با اینکه به بیماریش اشاره ای نمی شود تضور بر اینست که ناخوشی ذهنیش روی وضع جسمانیش اثر گذاشته و باعث بیماری و ناخوش احوالیش از ابتدا تا انتهای داستان شده است.به نظرم افسردگی داره، بیماریش از اول تا انتهای داستان یکی می مانه و شدت پیدا نمی کنه، اشاره ای هم به آن نمی شه. کرولین از صبح تا غروب در اتاقش در حال استراحت است و به نظر می رسه تولد بنجی با ناتوانی شدید ذهنی روی او هم اثری ناخوشایند داره و بنجی را مکافات گناهان خود در این دنیا می دانه

کرولین به شدت خود محوره،یکجور خودشیفتگی،خود محوری و خود بزرگ بینی یا همون نارسیسیم داره تاجایی که همه کائنات و فرزندانش برای مجازات و آزار او آفریده شده اند و خود در این بین موجود بی تقصیر و بدبختیه که باید بار همه ی این ها را تنها به دوش بکشد. 

کرولین هیچ اهمیتی به فرزندان خود به جز جیسون جونیور نمی دهد و اینکه روز و شب بچه ها چطور بگذرد برایش یکسان است. به نظر می رسه برادرش موری برایش اهمیت بیشتری داره تا فرزندان خودش. اینجاست که دیلسی خدمتکار سیاه پوست خانواده،کنترل زندگی را به عهده می گیرد. برای خانواده صبحانه و ناهار و شام آماده می کند و کار شاق بزرگ کردن و تربیت بچه ها را به عهده می گیره.در داستان بارها از زبان دیلسی می شنویم که بچه ها را همگی او بزرگ کرده است. مراقبت از بنجی تاثیر خودش را همان اول روی کوئنتین و کدی نشان می دهد. 

کدی به جای مادر ،وظیفه ی مهر ورزیدن به بنجی را به عهده می گیره، عصرها با شتاب به خانه برمیگردد تا بنجی را که دم در منتظر ورودش است ببیند و او را که در حال گریه کردن است آرام کند. کدی از کودکی با مشکلات بزرگترها سر و کار دارد و برای همین در جست و جوی محبتی که از پدر یا مادر خود ندیده برمیآید و خیلی زود شاید در سن هفده سالگی با کسی رابطه برقرار می کند و در فکر ازدواج است. شاید بعد از بارداری ناخواسته اش که برایش اتفاق  می افتد متوجه می شود ماجرا به همین سادگی ها هم نیست.

مادر خانواده اما با خیالی راحت و تنها، با غم و افسردگی که گریبانگیرش است در اتاق می ماند و در خواست کیسه آب گرم می کند یا در آشپزخانه با دایی موری به نوشیدن مشغول می شود و هر وقت گریه بنجی راه افتاد از ورش یا تی پی و حتا لاستر کوچک که خود به مراقبت نیاز دارد درخواست بیرون بردن بنجی را از خانه می کند. 

به نظر می رسد این وظیفه ی سنگین که به تک تک اعضای خانواده محول شده و آن نگهداری از کودکی با مراقبت های خاص است باعث می شود تک تک فرزندان به جز جیسون از مادر خانواده دور شوند و نوعی حس بیگانگی با او پیدا کنن تا جاییکه وقتی کدی اولین دوست پسر خود را پیدا می کند مادر از ماجرا چیزی نمی داند تا اینکه آنها را در حال بوسیدن هم پیدا می کند و از پدر خانواده درخواست می کند تا کاری انجام بدهد. اما خودش هم می داند دیگر دیر شده و نمی شود کاری کرد تا دختر خانواده به حرفش گوش بدهد و با او احساس نزدیکی و دوستی کند. برای همین عاقبت او را از خانه طرد می کند. 

همین اتفاق برای کوئنتین پسر خانواده هم می افتد. وقتی وظیفه مراقبت کردن از بنجی و کدی به او واگذار شده و او ناخواسته در کودکی با باری غیر قابل تصور روی دوشهایش مواجه می شود. به جای مادر و پدر که باید دوست پسر کدی را بشناسند اولین بار او از این رابطه خبردار می شود و این تصور که نتوانسته از خواهر خودش مراقبت کند به نوعی عذاب وجدان وحشتناک تبدیل می شود و باعث افکار مالیخولیایی او در فصل دوم کتاب می شود. اینکه فکر می کند تقصیر خودش بوده و خودش فردی است که با خواهرش رابطه داشته و حتا این موضوع را با پدرش هم در میان می گذاره. پدری الکلی که متوجه عمق فاجعه نمی شود و تنها می گوید بکارت در جنوب مساله مهمی نیست.

کوئنتین بارها با کدی سر این مساله دعوا می کند.نه تنها با کدی و دالتون ایمز- پسری که با کدی رابطه داشته- دعوا می کند بعدها هر بار پسری ادعای دختربازی و ارتباط زیاد با دختران را دارد به او برمیخورد و از آنها می پرسد آیا تا حالا خواهر داشته اند؟ تاثیر پدری بی تفاوت و خواهری که مثل او به این قضیه اهمیت نمی دهد باعث افسردگی و عذاب وجدان بیشتری در کوئنتین می شود. عزت نفس او خدشه دار شده و دلیلی برای ادامه زندگی پیدا نمی کند. شاید اگر کودکی که به طور ناگهانی در زندگیش پیدا شده بود و چند خیابان با او همراه شد تا آخر با او می ماند دلیلی برای زندگی به کوئنتین می داد.وی یک سال را در هاروارد می گذراند و تنها دلیلی که زودتر خودکشی نمی کند این است که نمی خواهد پول فروختن مرتع بنجی که او را به دانشگاه فرستاده حرام شود و عذاب وجدان مجددی بر قبلی ها اضافه شود. اتویی می خرد تا با آن ها خودش را غرق کند. مسائلی که در مورد روز رستاخیز در سرش جریان دارد به پایان داستان هم ربط پیدا می کند. اینکه وقتی رستاخیز شود و به مرده ها بگویند برخیز اول اتوها از آب بالا خواهند آمد. 

در این بین شوهر کدی وقتی می بیند بچه دو ماه زودتر از موعد به دنیا آمده متوجه می شود بچه متعلق به او نیست و کدی را از خانه بیرون می کند. پدر خانواده برای حل و فصل مشکل راهی می شود اما کاری از پیش نمی برد و آخر سر با بچه به خانه برمیگردد. اما کرولین مادر خانواده برای حفظ آبرو و غرورش از پذیرش کدی سر باز می زند و اعلام می کند کدی حق ورود به خانه را ندارد. وی حتا چک هایی را که کدی برای نگهداری از بچه برای او می فرستد می سوزاند. 

کوئنتین که دچار فروپاشی عاطفی شده خودکشی میکند. با اینکه به خودکشی و تاریخ دقیقش اشاره نمی شود بعدها از صحبت های جیسون متوجه می شویم برادرش سالهاست خودش را غرق کرده و کدی هم موقع به خاک سپردن پدرش دسته گلی روی گور کوئنتین می گذارد. شاید به خار خودکشی کوئنتین است که کدی نام بچه اش را به یاد وی کوئنتین می گذارد.کدی سالی دوبار برای دیدن بچه به خانه می آید اما مادر خانواده از موضوع اطلاع ندارد و اگر به قول جیسون از ماجرا خبردار شود دچار بحران و فروپاشی عاطفی می شود.

 کوئنتین دختر کوچک کدی که در خانه به سر می برد هم از این وضع ناراضی است. می بینیم که با دائیش جیسون مشکل دارد و چند باری هم از خانه فرار کرده است.ولی آخر چون سرپناهی نداشته مجبور شده به خانه برگردد و دائیش او را مسخره می کند که فرارهایش موقع خوردن شام تمام می شود و برای شام حتمن به خانه برمیگردد. جیسون به خاطر اینکه نان تمام خوانواده را می دهد و بارها به این مساله اشاره می کند که نان آور خانواده است پولهایی را که کدی برای دخترش می فرستد می دزدد و پول توجیبی کمی به او می دهد که برای گذران زندگیش کافی نیست و او را به تصمیمی که آخر داستان می گیرد می کشاند:دزدین پولهای دائی اش و فرار از خانه. 

مادر خانواده کرولین از مشاهده همه این اتفاق ها رنج می برد اما قادر به انجام کاری نیست. خاطر جیسون برایش عزیز است و در برابر قلدری ها و کارهایی که می کند واکنشی نشان نمی دهد. مرگ کوئنتین به او ضربه بدی زده و به خودخواهی پسرش هم اشاره میکند و اینجا هم خود بزرگ بینی و خود محوریش را نشان می دهد:که کوئنتین برای ضربه زدن به او خودکشی کرده! 

به نظر می رسد مادر خانه از ماجرای گرفتن پولهای کدی به دست جیسون بی خبر است. جیسون حتا از مادرش هم دزدی کرده و پولی را که برای شریک شدن در کار و کاسبی فروشگاه ارل به او داده برداشته و با آن بدون اطلاع مادرش ماشین خریده.جیسون به شدت نژاد پرست است و از افرادی که از بچگی با آنها بزرگ شده با عنوان کاکا سیاه یاد می کند و اینکه همه سیاه پوستها تنبل هستن و نمی تونن کاری را به درستی انجام بدهند. از برخوردی که با دیگر افراد سیاه پوست داره می بینیم اگر هنوز برده داری رواج داشت او چطور رفتاری با آنها داشت:اینکه روز شنبه هم مجبور به کار باشند یا شلاق به دست بگیرد و آنها را وادار به کار کند.

جیسون از ترس اینکه مبادا دیگران متوجه دزدیهایش شوند پول را در بانک نگذاشته و برای همین در اتاقش همیشه قفل است. به نظر می رسد وقتی سراغ کلانتر می رود مبلغ پولی که گفته دروغ است و مبلغ خیلی بیشتر از سه هزار دلار بوده است. شاید همان مبلغ پنجاه هزار دلار که از کدی دزدیده ؟شاید هم تنها چهار هزار دلار کدی و سه هزار دلار خودش. آخر مشخص نمی شود مبلغ واقعی دزدی او چقدر بوده؟ کدی از عدم صداقت او خبر دارد و به دخترش می نویسد که چقدر پول برایش فرستاده اما جیسون تا آخر از دادن پولی که حق کوئنتین است سر باز می زند. به همه ی مغازه های محل هم سپرده که چیزی قسطی به دخترک قرض ندهند. از وسواس کوئنتین برای گرفتن پول و نیاز مبرم به این پول داشتن حدس هایی به ذهن خواننده می رسد. اینکه شاید ناخواسته باردار شده –درست مثل مادرش که در این سن باردار شد- و می خواهد از دست جنین خلاص شود اما داییش پول مورد نیاز را به او نمیدهد و هر چه با هم حبث می کنند کوئنتین نمی گوید برای چی پول را نیاز دارد و در آخر وقتی می بیند داییش عوض نشدنی است و با موقعیتی دشوار رو به رو است از خانه فرار می کند. اونهم با دزدیدن پولهای داییش از توی اتاقش،جیسون ددر هر صورت نمی تواند کوئنتین ،دختر کدی را پیدا کند و به خانه برمیگردد و خشمش را سر لاستر و بنجی خالی می کند که در حال رفتن به قبرستان شهر هستند. 

این قفل به شخصیت خود جیسون هم اشاره دارد که دست نایافتنی و به شدت نابالغ و مغرور و از آسمان افتاده است و نمی تواند با کسی ارتباط نزدیکی برقرار کند. تنها زن زندگیش در شهری دیگر زندگی می کند و او نامه هایش را می سوزاند و به تلفن هایش هم جواب نمی دهد. از کودکی نحوه دوست داشتن و تعامل با دیگران را یاد نگرفته و به نظر می رسد در سن بلوغ هنوز هم همان کودکی است که به تجارت مشغول بود. 

دیلسی تنها کسی است که وظیفه اش را در این خانه شلوغ و به هم ریخته و خانواده ی از هم فروپاشیده به درستی انجام می دهد.اگر دقت کنید حتا ساعت خانه هم خراب است و دیلسی می تواند ساعت را درست بگوید. از نوه کوچکش درخواست کند تا بنجی را سرگرم کند و از او مراقبت کند و چهار چشمی حواسش هم به کرولین ناخوش احوال و هم به جیسون و هم به بنجی و لاستر و کوئنتین باشد. دراین بین متوجه ناخوشی و بدشانسی که گریبان خانواده را گرفته می شود و بهتر از همه بنجی را درک می کند. بنجی شخصیت عجیب داستان است با چشمانی به رنگ آبی آسمانی که گویی از بعدی دیگر آمده و به اینجا تعلق ندارد. کسی که می تواند بوی سرما را حس کند نه خود سرما را و وقتی دستهایش یخ می کند مثل یک کودک نمی داند باید چه کار کند و تنها گریه را سر می دهد تا دستهایش دوباره گرم شوند. کسی که می تواند مهتاب را ببیند که از پله ها پایین می آید و پله های سرداب زیر مهتاب از پله بالا بدوند و تی پی بالای پله ها توی مهتاب بیفتد.

بنجامین یا موری دیدی این چنینی و به خصوص به زندگی دارد. همه او را به شکل کودکی ناتوان می بینند که توانایی انجام کارهای خودش را هم ندارد. اما آیا در ذهن او هم چنین است؟ یا در دنیایی منحصر به فرد زندگی می کند.کسی است که بوی سرما را می شنود و از سرمای روشن به سرمای تاریک می رود. آتش و نور شمع را دوست دارد و زمان برایش مفهومی سیال است درست مثل آتش که جریان دارد. روزی بیدار می شود تا کدی را ببیند که از مدرسه برگشته و روز دیگر با لاستر در حال بازی است.

بنجی به جز بوی سرما می تواند معصومیت از دست رفته ی خواهرش را هم حس کند و برای همین با او دعوایی هم راه می اندازد گویی کدی که پیشتر بوی درخت می داد دیگر آن بو را نمی دهد. کدی دهانش را با صابون می شورد و به او قول می دهد دیگر آن کار را نکند و او را تنها نگذارد. اما در جستجوی مهر مادر و پدری که در طول زندگیش غائب است آخر موفق نمی شود قولش را نگه دارد و به سراغ فردی دیگر می رود. 

بنجی بوی مرگ را هم حس می کند و دیلسی و شوهرش اولین کسانی هستند که متوجه ماجرا می شوند. وقتی مادربزرگ خانواده در بستر مرگ افتاده از ضجه مویه های وی متوجه می شوند که بنجی می تواند مرگ افراد را حس کند. روسکاس شوهر دیلسی از این موضوع وحشت دارد و نمی خواهد بنجی در یک تخت با نوه ش بخوابد چون بدشگون است. 

دیلسی به بدشگونی باور ندارد اما به بنجی چرا.حتا بنجی هم از خشم و خودبزرگ بینی جیسون و مادرش در امان نیست و وقتی روزها را در انتظار رسیدن کدی از مدرسه می گذراند و به دخترها زل می زند توجه اهالی را به خودش جلب می کند. از زبان جیسون می شنویم:اخته بزرگ آمریکایی

و حدس می زنیم بعد از ماجرایی که بنجی در را باز کرده و بیرون رفته تا شاید کدی را بین دخترها پیدا کند اهالی گمان کرده اند بنجی قصد تجاوز داشته و برای همین جیسون کار را یکسره می کند تا خیال همه را راحت کند.

خشم جیسون از کودکی تا بزرگسالی در سراسر داستان دیده می شود. در بچگی قصد چغلی کردن خواهر و برادرهایش را داشته به خاطر شنا یا بالا رفتن از درخت و در بزرگسالی به نوعی بدجنسی و بد طینتی می رسد. تاجایی که پول خواهرزاده اش را می دزد تا به روسپی ای در ممفیس که با او رابطه دارد بدهد و اینکه حتا حاضر نیست بلیط هایی که رایگان دریافت کرده به لاستر بدهد تا برای تماشای نمایش برود و در حرکتی نمایشی قصد سوزاندن بلیط هایش را دارد. جیسون شخصیتی عوضی داره و از لحن حرف زدنش هم کامل مشخصه

جالبه که وقتی داستان از دید بنجی نوشته میشه،کامل ذهنیه، توی ذهن بنجی با زمان های مغشوش سر و کار داریم و رنگ و بو و درهم تنیدگی زمان و فضا

سراغ کوینتین که میریم، زبان و لحن داستان عینی و ذهنی با همه و وقتی میریم سراغ جیسون،زبان و لحن هم کامل عینی و مادی میشه

داستان با یکشنبه عید پاک به آخر می رسد. روزی که مسیح از بستر مرگ برخاست و به آسمان رفت. شاید پایانی خوش برای خانواده کمپسون که با فرار آخرین عضو کوچک خانواده بالاخره به آرامشی که در پی آن بودند برسند. رستاخیز مسیح نشانی از امید و زایش مجدد دارد. شاید هم برای کوئنتین که بالاخره به سن بلوغ رسیده و از خانه ای که با خشونت و بی محبت در آن بزرگ شده می گریزد و هم برای اعضای خانواده مثل جیسون که دیگر وظیفه مراقبت از فرزندی ناخواسته را به دوش ندارد. وظیفه ای که هیچ از عهده ی آن برنمی آمد.شاید یاد نگرفته بود چطور مهر بورزد و برای همین کدی بارها از او درخواست کرد با کوئنتین کمی مهربان تر باشد.  

به نظر بعد فرار کوئنتین،جیسون بالاخره کاری که میخاست را میکنه و بنجی رو میبره بهزیستی و اونجا رهاش میکنه.چون دیگه پولی از طرف کدی در کار نیست،و اهرم کدی که همون پول بود از بین رفته

 

The Wizard of Oz

 توضیح فیلم جادوگر اُز (آخر داستان لو نره اگه ندیدین)


دوروتی سگی داره به اسم توتو و همسایه ای بدجنس به اسم خانم گالچ. این گالچ همیشه ی خدا از دست دوروتی،به خاطر اینکه سگش میره حیاط خانه و گربه ی پیرش را دنبال می کنه ناراحته.یک روز توتو پای خانم  گالچ را گاز می گیره و این باعث شروع عواقب و گره افکنی در داستان میشه.خانم گالچ به خانه ی عمه ی دوروتی میره،دوروتی پیش عمه اش زندگی می کنه .خانم گالچ می گه رفته پیش کلانتر و شکایت کرده و حالا آنها باید طبق قانون سگ دوروتی را به او بدن.دوروتی ناراحت می شه و سعی می کنه جلوش رو بگیره.ولی نمیتونه. عمه اِم به خانم گالچ می گه ۳۳ ساله که میخاد بگه راجع به خانم گالچ چی فکر می کنه ولی حالا که می خاد نمی تونه چون مومنه!خانم گالچ توتو را برمیداره میبره بکشتش،

ولی توتو در راه از سبد خانم گالچ فرار می کنه و میره پیش دوروتی ،دوروتی که نگران کشته شدن سگشه با توتو از خونه فرار می کنه،توی راه پروفسور مارول را می بینه.پروفسور متوجه فرار دورتی می شه.وانمود می کنه در گوی بلورینش عمه ی دورتی را دیده که بیماره،دوروتی نگران می شه و می خاد هر چه سریع تر به خانه برگرده.اما گردبادی میاد و خانه ی دوروتی را از جا بلند می کند و به شهر اُز می برد.قلمرو مانچکین ها یا آدم های کوتوله

ساحر شهر ازش می پرسه آیا جادوگر خوبیه یا بد؟ و دوروتی جواب می ده که جادوگر نیست.ساحر اسمش گلینداست به دوروتی می گه خانه ی دوروتی درست روی ساحره ی شرق بدجنس افتاده و اون رو کشته و تنها چیزی که از او باقی مانده اینه (کفش های ساحره که از زیر خانه بیرون زده )

مانچکین ها جشن می گیرن و از دوروتی استقبال می کنن،دورتی می خاد به خانه برگرده ولی گلیندا راه برگشت به شهر کانزاس را بلد نیست.

جادوگر غرب ظاهر می شه و می پرسه چه کسی خاهرش را کشته (گره افکنی دوم در داستان.به وجود آوردن بحران )

دورتی می گه از قصد این کار را نکرده و تصادفی بوده.جادوگر هم می گه او هم بلد است از این تصادفات راه بیندازد.جادوگر این جا قدرتی ندارد .می خاهد کفش های یاقوتی خاهرش را برداره.ولی گلیندا آنها را به دورتی می ده.جادوگر دورتی را تهدید می کنه و از آنجا می ره،گلیندا به دورتی میگه تنها راه برای برگشتن به شهر رفتن به نزد جادوگر آز (در شهر زمرد ) است.چون جادوگر بزرگی است و می تونه به دوروتی کمک کند تا به خانه برگردد.جاده ی زرد را به دوروتی نشان می دهد و می خاهد که آن جاده را دنبال کند.جاده مارپیچ عجیب و غریبی که انگار به خدا میرسه، این جاده مارپیچ احتمالن همونه که عرفا ازش حرف میزنن برای رسیدن به خدا، حالا فیلم یکم نمادهای ضدخدا هم داره! جادوگر شهر اُز در واقع نماد خداست،توی راه دوروتی این شعر رو میخونه: داریم میریم جادوگر رو ببینیم، جادوگر فوق العاده ی شهر اُز، میگن او  استعدادهای عالی داره و هیچکس به با استعدادی اون نیست،  جادوگر اُز یگانه است،به خاطر ،به خاطر. به خاطر کارهای فوق العاده ای که میکنه! 

جادوگر شهر اُز که نماد خداست رو کسی ندیده، ولی از روی کارهای شگفتی که میکنه میگن پس حتمن یه جادوگری هم هست، 

We're off to see the WizardThe wonderful Wizard of OzWe hear he is a whiz of a wizIf ever a wiz there wasIf ever, oh ever a wiz there was
The Wizard of Oz is one becauseBecause, because, because, because, becauseBecause of the wonderful things he doesWe're off to see the WizardThe wonderful Wizard of Oz


(جادوگرهای خوب در این شهر سوار حباب صورتی می شن و جادوگر های بد سوار جارو)

دوروتی جاده را دنبال می کنه و به مترسک برمی خورد که مغز ندارد و آرزو میکنه که کاش مغز داشت.دوروتی می گه شاید جادوگز شهر اوز، به او قلب بده و مترسک رو با خودش میبره.در راه به مردی حلبی می رسن که قلب ندارد و نیز شیری ترسو ،

باید در نظر داشت که این داستان واقعن فوق العاده است.شیر می تونه نمادی از هر کدام از ما باشه.شیر ترسو واقعن مسخره و خنده داره .چون شجاعت درون شیر هست و فقط باید بهش باور داشته باشه که نداره.درست مثل ما انسان ها که هر کدام الان یک شیر ترسو هستیم و جرات انجام خیلی کارها را نداریم.

برای رسیدن به باور شجاعت، این شیر قصه ی ما باید بر موانع و مشکلات داخلی و خارجی غلبه کنه تا بتونه به این باور برسه و همین طور تاییدی از جانب دیگری بیاد تا مطمئن شه شجاعت و دلیری درون خودش هست.

همه رهسپار دیار اُز می شن.ولی ساحره ی بد سر راهشان دامی می گذارد.گلیندا به آنها کمک می کند و از این دام رد میشن

این جادوگر بد میتونه همون سایه و بخش منفی زنانه ی دوروتی هم باشه بر اساس یونگ.

وقتی به شهر اُز میرسن  نگهبان به آنها اجازه ی ورود نمی ده.اما با دیدن گریه و  زاری دوروتی دلش به رحم می آید و به آنها اجازه می ده به دیدن جادوگر بزرگ از برن

جادوگر به آنها می گه می تونه آرزوهایشان را برآورده کنه به شرطی که جاروی ساحره ی بدجنس را برایش بیارن،چالش سختیه، ممکنه حتا در این راه کشته شن.ولی همه این چالش را می پذیرن.ولی ساحر بدجنس دورتی را می دزد و به کاخ خودش می بره.توتو که نماد غریزه های دوروتی هست،فرار می کنه و راه کاخ را به مترسک.شیر و مرد حلبی نشان می ده.

مترسک نقشه می کشه (کسی که فکر می کرد مغز ندارد و در یکی از دیالوگ های فیلم در جواب دوروتی که می پرسه ااگه مغز نداری چطور حرف می زنی جواب میده نمی دونم ولی خیلی ها بدون داشتن مغز یه عالمه حرف می زنن،این طور نیست ؟؟) و در لباس نگهبانان وارد کاخ می شن.

همه در کاخ گیر می افتن و ساحر آنها را پیدا می کنه و می خاهد مترسک را آتش بزند که دورتی سطلی آب برمیدارد و آب روی ساحر هم می پاشد.

ساحر جیغ می زند و می گوید چه دنیایی .چه دنیایی کی فکرشو می کرد ساحری به این بزرگی با سطل آب دختری کوچولو از پا در بیاد؟

آب برای او مضر بوده و باعث ذوب شدنش می شه.یاد شعری که دورتی اول فیلم می خاند می افتم آنجا که می گفت:غصه ها مثل یخ آب می شن و از بین می رن.درست مثل همین صحنه است که عامل غصه زا از بین می ره و ذوب می شه

خب میرن پیش جادوگر اُز که بار قبل نتونستن ببیننش و  می فهمن طرف متقلبه و با جلوه های ویژه خودش را بزرگ و اسرار آمیز جلوه می داده .

جادوگر اُز اعتراف می کنه از دانشمندان کانزاس بوده و وقتی کنترل بالونش از دستش بیرون رفته به از آمده و مردم فکر کردن جادوگر خیلی بزرگیه

جادوگر به مترسک می گه می دانی در شهر ما آدم هایی مثل تو هستن که مغزشون از مغز تو هم بیشتر نیست ولی چیزی دارن که تو نداری و اون دیپلمه : و من با اختیاراتی که به من واگذار شده بهت دیپلم افتخاری می دهم.و هممنطور به شیر و مرد حلبی هم مدال افتخار و قلب می ده،

و به دورتی می گه که می تونه اون را با بالون به خانه برگرداند.ولی هیچ چیز مشخص نیست.

توتو سگ دورتی از بالون بیرون می پره، دوروتی به دنبالش و در این حین بالون از زمین بلند می شه و دور می شه.دورتی ناراحت می شه .ولی گلیندا از راه می رسه و می گه آن کفش های یاقوتی سرخ می تونه در چشم به هم زدنی دورتی را به خانه برگرداند.

دوروتی این کار را می کند و به خانه برمیگردد.حالا فسلفه ش اینه که آدم اگه خدا هم باشه متقلبه و آخر کار به کارتون نمیاد و در حد قوت قلبه و خودتون با غرایز و عقل و شجاعت و احساسات که سگ و مترسک و شیر و مرد حلبی هستن، میتونین به هر چی میخاین برسین

فیلم محصول 1939 است و فلیمی فانتزیه.