شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

The Sound and the Fury

توضیح و تحلیل خشم و هیاهو رمانی از فاکنر

سبک:جریان سیال ذهن، به قول خارجی ها

stream-of-consciousness

تغییر راوی

درخت خانوادگی یا شجره نامه خانواده کمپسون:

کرولین و جیسون

کرولین مادر خانواده است، جیسون کمسپون پدر خانواده،چهار تا بچه هم دارن به نام های:کوئنتین (پسر) ٫کدی (دختر)٫ جیسون جونیور (پسر!) و آخرین فرزند خانواده بنجی که اونم پسره

دایی موری(برادر کرولین)

خدمتکاران سیاه پوست:روسکاس و دیلسی  

فرزندان خدمتکاران:فرونی. ورش و تی پی

لاستر پسر فرونی یا نوه ی خدمتکاران سیاه پوست میشه

کتاب خشم و هیاهو فاکنر نوبل هم برده،داستان از دید چند راوی ساخته میشه و بازسازی واقعیت از دید چند شخصیت اصلی در داستان صورت می گیره. یکی از شخصیت های داستان موری است که بعدها برای عوض کردن سرنوشت و بختش به پیشنهاد خواهرش اسمش را عوض می کنن و به بنجامین یا بنجی تغییر می دن. بنجی اولین شخصیت داستان است که شروع به ساختن واقعیت داستان می کنه،

بنجی از ناتوانی ذهنی رنج می برد و زمان رو قاتی میکند،یعنی گذشته و حال و آینده براش یکیه،ما از صبحت های لاستر متوجه می شویم بنجی ۳۳ سال سن دارد و به زودی جشن تولد سی و سه سالگیش را جشن می گیرن،این شخصیت درک درستی از زمان نداره، مدام ما را از زمان حال به گذشته می بره و از نحوه ی تعامل شخصیتهای داستان با همدیگر آگاه می شویم. لاستر کمک بزرگی برای ماست تا خط زمانی داستان را گم نکنیم. لاستر روزها را به سرگرم کردن و مراقبت از بنجی مشغوله.

با ورود لاستر به داستان تازه متوجه می شیم بنجی رشد کرده و هنوز در انتظار رسیدن خواهرش کدی از مدرسه به خانه است.

مادر خانه مریض احوال است و با اینکه به بیماریش اشاره ای نمی شود تضور بر اینست که ناخوشی ذهنیش روی وضع جسمانیش اثر گذاشته و باعث بیماری و ناخوش احوالیش از ابتدا تا انتهای داستان شده است.به نظرم افسردگی داره، بیماریش از اول تا انتهای داستان یکی می مانه و شدت پیدا نمی کنه، اشاره ای هم به آن نمی شه. کرولین از صبح تا غروب در اتاقش در حال استراحت است و به نظر می رسه تولد بنجی با ناتوانی شدید ذهنی روی او هم اثری ناخوشایند داره و بنجی را مکافات گناهان خود در این دنیا می دانه

کرولین به شدت خود محوره،یکجور خودشیفتگی،خود محوری و خود بزرگ بینی یا همون نارسیسیم داره تاجایی که همه کائنات و فرزندانش برای مجازات و آزار او آفریده شده اند و خود در این بین موجود بی تقصیر و بدبختیه که باید بار همه ی این ها را تنها به دوش بکشد. 

کرولین هیچ اهمیتی به فرزندان خود به جز جیسون جونیور نمی دهد و اینکه روز و شب بچه ها چطور بگذرد برایش یکسان است. به نظر می رسه برادرش موری برایش اهمیت بیشتری داره تا فرزندان خودش. اینجاست که دیلسی خدمتکار سیاه پوست خانواده،کنترل زندگی را به عهده می گیرد. برای خانواده صبحانه و ناهار و شام آماده می کند و کار شاق بزرگ کردن و تربیت بچه ها را به عهده می گیره.در داستان بارها از زبان دیلسی می شنویم که بچه ها را همگی او بزرگ کرده است. مراقبت از بنجی تاثیر خودش را همان اول روی کوئنتین و کدی نشان می دهد. 

کدی به جای مادر ،وظیفه ی مهر ورزیدن به بنجی را به عهده می گیره، عصرها با شتاب به خانه برمیگردد تا بنجی را که دم در منتظر ورودش است ببیند و او را که در حال گریه کردن است آرام کند. کدی از کودکی با مشکلات بزرگترها سر و کار دارد و برای همین در جست و جوی محبتی که از پدر یا مادر خود ندیده برمیآید و خیلی زود شاید در سن هفده سالگی با کسی رابطه برقرار می کند و در فکر ازدواج است. شاید بعد از بارداری ناخواسته اش که برایش اتفاق  می افتد متوجه می شود ماجرا به همین سادگی ها هم نیست.

مادر خانواده اما با خیالی راحت و تنها، با غم و افسردگی که گریبانگیرش است در اتاق می ماند و در خواست کیسه آب گرم می کند یا در آشپزخانه با دایی موری به نوشیدن مشغول می شود و هر وقت گریه بنجی راه افتاد از ورش یا تی پی و حتا لاستر کوچک که خود به مراقبت نیاز دارد درخواست بیرون بردن بنجی را از خانه می کند. 

به نظر می رسد این وظیفه ی سنگین که به تک تک اعضای خانواده محول شده و آن نگهداری از کودکی با مراقبت های خاص است باعث می شود تک تک فرزندان به جز جیسون از مادر خانواده دور شوند و نوعی حس بیگانگی با او پیدا کنن تا جاییکه وقتی کدی اولین دوست پسر خود را پیدا می کند مادر از ماجرا چیزی نمی داند تا اینکه آنها را در حال بوسیدن هم پیدا می کند و از پدر خانواده درخواست می کند تا کاری انجام بدهد. اما خودش هم می داند دیگر دیر شده و نمی شود کاری کرد تا دختر خانواده به حرفش گوش بدهد و با او احساس نزدیکی و دوستی کند. برای همین عاقبت او را از خانه طرد می کند. 

همین اتفاق برای کوئنتین پسر خانواده هم می افتد. وقتی وظیفه مراقبت کردن از بنجی و کدی به او واگذار شده و او ناخواسته در کودکی با باری غیر قابل تصور روی دوشهایش مواجه می شود. به جای مادر و پدر که باید دوست پسر کدی را بشناسند اولین بار او از این رابطه خبردار می شود و این تصور که نتوانسته از خواهر خودش مراقبت کند به نوعی عذاب وجدان وحشتناک تبدیل می شود و باعث افکار مالیخولیایی او در فصل دوم کتاب می شود. اینکه فکر می کند تقصیر خودش بوده و خودش فردی است که با خواهرش رابطه داشته و حتا این موضوع را با پدرش هم در میان می گذاره. پدری الکلی که متوجه عمق فاجعه نمی شود و تنها می گوید بکارت در جنوب مساله مهمی نیست.

کوئنتین بارها با کدی سر این مساله دعوا می کند.نه تنها با کدی و دالتون ایمز- پسری که با کدی رابطه داشته- دعوا می کند بعدها هر بار پسری ادعای دختربازی و ارتباط زیاد با دختران را دارد به او برمیخورد و از آنها می پرسد آیا تا حالا خواهر داشته اند؟ تاثیر پدری بی تفاوت و خواهری که مثل او به این قضیه اهمیت نمی دهد باعث افسردگی و عذاب وجدان بیشتری در کوئنتین می شود. عزت نفس او خدشه دار شده و دلیلی برای ادامه زندگی پیدا نمی کند. شاید اگر کودکی که به طور ناگهانی در زندگیش پیدا شده بود و چند خیابان با او همراه شد تا آخر با او می ماند دلیلی برای زندگی به کوئنتین می داد.وی یک سال را در هاروارد می گذراند و تنها دلیلی که زودتر خودکشی نمی کند این است که نمی خواهد پول فروختن مرتع بنجی که او را به دانشگاه فرستاده حرام شود و عذاب وجدان مجددی بر قبلی ها اضافه شود. اتویی می خرد تا با آن ها خودش را غرق کند. مسائلی که در مورد روز رستاخیز در سرش جریان دارد به پایان داستان هم ربط پیدا می کند. اینکه وقتی رستاخیز شود و به مرده ها بگویند برخیز اول اتوها از آب بالا خواهند آمد. 

در این بین شوهر کدی وقتی می بیند بچه دو ماه زودتر از موعد به دنیا آمده متوجه می شود بچه متعلق به او نیست و کدی را از خانه بیرون می کند. پدر خانواده برای حل و فصل مشکل راهی می شود اما کاری از پیش نمی برد و آخر سر با بچه به خانه برمیگردد. اما کرولین مادر خانواده برای حفظ آبرو و غرورش از پذیرش کدی سر باز می زند و اعلام می کند کدی حق ورود به خانه را ندارد. وی حتا چک هایی را که کدی برای نگهداری از بچه برای او می فرستد می سوزاند. 

کوئنتین که دچار فروپاشی عاطفی شده خودکشی میکند. با اینکه به خودکشی و تاریخ دقیقش اشاره نمی شود بعدها از صحبت های جیسون متوجه می شویم برادرش سالهاست خودش را غرق کرده و کدی هم موقع به خاک سپردن پدرش دسته گلی روی گور کوئنتین می گذارد. شاید به خار خودکشی کوئنتین است که کدی نام بچه اش را به یاد وی کوئنتین می گذارد.کدی سالی دوبار برای دیدن بچه به خانه می آید اما مادر خانواده از موضوع اطلاع ندارد و اگر به قول جیسون از ماجرا خبردار شود دچار بحران و فروپاشی عاطفی می شود.

 کوئنتین دختر کوچک کدی که در خانه به سر می برد هم از این وضع ناراضی است. می بینیم که با دائیش جیسون مشکل دارد و چند باری هم از خانه فرار کرده است.ولی آخر چون سرپناهی نداشته مجبور شده به خانه برگردد و دائیش او را مسخره می کند که فرارهایش موقع خوردن شام تمام می شود و برای شام حتمن به خانه برمیگردد. جیسون به خاطر اینکه نان تمام خوانواده را می دهد و بارها به این مساله اشاره می کند که نان آور خانواده است پولهایی را که کدی برای دخترش می فرستد می دزدد و پول توجیبی کمی به او می دهد که برای گذران زندگیش کافی نیست و او را به تصمیمی که آخر داستان می گیرد می کشاند:دزدین پولهای دائی اش و فرار از خانه. 

مادر خانواده کرولین از مشاهده همه این اتفاق ها رنج می برد اما قادر به انجام کاری نیست. خاطر جیسون برایش عزیز است و در برابر قلدری ها و کارهایی که می کند واکنشی نشان نمی دهد. مرگ کوئنتین به او ضربه بدی زده و به خودخواهی پسرش هم اشاره میکند و اینجا هم خود بزرگ بینی و خود محوریش را نشان می دهد:که کوئنتین برای ضربه زدن به او خودکشی کرده! 

به نظر می رسد مادر خانه از ماجرای گرفتن پولهای کدی به دست جیسون بی خبر است. جیسون حتا از مادرش هم دزدی کرده و پولی را که برای شریک شدن در کار و کاسبی فروشگاه ارل به او داده برداشته و با آن بدون اطلاع مادرش ماشین خریده.جیسون به شدت نژاد پرست است و از افرادی که از بچگی با آنها بزرگ شده با عنوان کاکا سیاه یاد می کند و اینکه همه سیاه پوستها تنبل هستن و نمی تونن کاری را به درستی انجام بدهند. از برخوردی که با دیگر افراد سیاه پوست داره می بینیم اگر هنوز برده داری رواج داشت او چطور رفتاری با آنها داشت:اینکه روز شنبه هم مجبور به کار باشند یا شلاق به دست بگیرد و آنها را وادار به کار کند.

جیسون از ترس اینکه مبادا دیگران متوجه دزدیهایش شوند پول را در بانک نگذاشته و برای همین در اتاقش همیشه قفل است. به نظر می رسد وقتی سراغ کلانتر می رود مبلغ پولی که گفته دروغ است و مبلغ خیلی بیشتر از سه هزار دلار بوده است. شاید همان مبلغ پنجاه هزار دلار که از کدی دزدیده ؟شاید هم تنها چهار هزار دلار کدی و سه هزار دلار خودش. آخر مشخص نمی شود مبلغ واقعی دزدی او چقدر بوده؟ کدی از عدم صداقت او خبر دارد و به دخترش می نویسد که چقدر پول برایش فرستاده اما جیسون تا آخر از دادن پولی که حق کوئنتین است سر باز می زند. به همه ی مغازه های محل هم سپرده که چیزی قسطی به دخترک قرض ندهند. از وسواس کوئنتین برای گرفتن پول و نیاز مبرم به این پول داشتن حدس هایی به ذهن خواننده می رسد. اینکه شاید ناخواسته باردار شده –درست مثل مادرش که در این سن باردار شد- و می خواهد از دست جنین خلاص شود اما داییش پول مورد نیاز را به او نمیدهد و هر چه با هم حبث می کنند کوئنتین نمی گوید برای چی پول را نیاز دارد و در آخر وقتی می بیند داییش عوض نشدنی است و با موقعیتی دشوار رو به رو است از خانه فرار می کند. اونهم با دزدیدن پولهای داییش از توی اتاقش،جیسون ددر هر صورت نمی تواند کوئنتین ،دختر کدی را پیدا کند و به خانه برمیگردد و خشمش را سر لاستر و بنجی خالی می کند که در حال رفتن به قبرستان شهر هستند. 

این قفل به شخصیت خود جیسون هم اشاره دارد که دست نایافتنی و به شدت نابالغ و مغرور و از آسمان افتاده است و نمی تواند با کسی ارتباط نزدیکی برقرار کند. تنها زن زندگیش در شهری دیگر زندگی می کند و او نامه هایش را می سوزاند و به تلفن هایش هم جواب نمی دهد. از کودکی نحوه دوست داشتن و تعامل با دیگران را یاد نگرفته و به نظر می رسد در سن بلوغ هنوز هم همان کودکی است که به تجارت مشغول بود. 

دیلسی تنها کسی است که وظیفه اش را در این خانه شلوغ و به هم ریخته و خانواده ی از هم فروپاشیده به درستی انجام می دهد.اگر دقت کنید حتا ساعت خانه هم خراب است و دیلسی می تواند ساعت را درست بگوید. از نوه کوچکش درخواست کند تا بنجی را سرگرم کند و از او مراقبت کند و چهار چشمی حواسش هم به کرولین ناخوش احوال و هم به جیسون و هم به بنجی و لاستر و کوئنتین باشد. دراین بین متوجه ناخوشی و بدشانسی که گریبان خانواده را گرفته می شود و بهتر از همه بنجی را درک می کند. بنجی شخصیت عجیب داستان است با چشمانی به رنگ آبی آسمانی که گویی از بعدی دیگر آمده و به اینجا تعلق ندارد. کسی که می تواند بوی سرما را حس کند نه خود سرما را و وقتی دستهایش یخ می کند مثل یک کودک نمی داند باید چه کار کند و تنها گریه را سر می دهد تا دستهایش دوباره گرم شوند. کسی که می تواند مهتاب را ببیند که از پله ها پایین می آید و پله های سرداب زیر مهتاب از پله بالا بدوند و تی پی بالای پله ها توی مهتاب بیفتد.

بنجامین یا موری دیدی این چنینی و به خصوص به زندگی دارد. همه او را به شکل کودکی ناتوان می بینند که توانایی انجام کارهای خودش را هم ندارد. اما آیا در ذهن او هم چنین است؟ یا در دنیایی منحصر به فرد زندگی می کند.کسی است که بوی سرما را می شنود و از سرمای روشن به سرمای تاریک می رود. آتش و نور شمع را دوست دارد و زمان برایش مفهومی سیال است درست مثل آتش که جریان دارد. روزی بیدار می شود تا کدی را ببیند که از مدرسه برگشته و روز دیگر با لاستر در حال بازی است.

بنجی به جز بوی سرما می تواند معصومیت از دست رفته ی خواهرش را هم حس کند و برای همین با او دعوایی هم راه می اندازد گویی کدی که پیشتر بوی درخت می داد دیگر آن بو را نمی دهد. کدی دهانش را با صابون می شورد و به او قول می دهد دیگر آن کار را نکند و او را تنها نگذارد. اما در جستجوی مهر مادر و پدری که در طول زندگیش غائب است آخر موفق نمی شود قولش را نگه دارد و به سراغ فردی دیگر می رود. 

بنجی بوی مرگ را هم حس می کند و دیلسی و شوهرش اولین کسانی هستند که متوجه ماجرا می شوند. وقتی مادربزرگ خانواده در بستر مرگ افتاده از ضجه مویه های وی متوجه می شوند که بنجی می تواند مرگ افراد را حس کند. روسکاس شوهر دیلسی از این موضوع وحشت دارد و نمی خواهد بنجی در یک تخت با نوه ش بخوابد چون بدشگون است. 

دیلسی به بدشگونی باور ندارد اما به بنجی چرا.حتا بنجی هم از خشم و خودبزرگ بینی جیسون و مادرش در امان نیست و وقتی روزها را در انتظار رسیدن کدی از مدرسه می گذراند و به دخترها زل می زند توجه اهالی را به خودش جلب می کند. از زبان جیسون می شنویم:اخته بزرگ آمریکایی

و حدس می زنیم بعد از ماجرایی که بنجی در را باز کرده و بیرون رفته تا شاید کدی را بین دخترها پیدا کند اهالی گمان کرده اند بنجی قصد تجاوز داشته و برای همین جیسون کار را یکسره می کند تا خیال همه را راحت کند.

خشم جیسون از کودکی تا بزرگسالی در سراسر داستان دیده می شود. در بچگی قصد چغلی کردن خواهر و برادرهایش را داشته به خاطر شنا یا بالا رفتن از درخت و در بزرگسالی به نوعی بدجنسی و بد طینتی می رسد. تاجایی که پول خواهرزاده اش را می دزد تا به روسپی ای در ممفیس که با او رابطه دارد بدهد و اینکه حتا حاضر نیست بلیط هایی که رایگان دریافت کرده به لاستر بدهد تا برای تماشای نمایش برود و در حرکتی نمایشی قصد سوزاندن بلیط هایش را دارد. جیسون شخصیتی عوضی داره و از لحن حرف زدنش هم کامل مشخصه

جالبه که وقتی داستان از دید بنجی نوشته میشه،کامل ذهنیه، توی ذهن بنجی با زمان های مغشوش سر و کار داریم و رنگ و بو و درهم تنیدگی زمان و فضا

سراغ کوینتین که میریم، زبان و لحن داستان عینی و ذهنی با همه و وقتی میریم سراغ جیسون،زبان و لحن هم کامل عینی و مادی میشه

داستان با یکشنبه عید پاک به آخر می رسد. روزی که مسیح از بستر مرگ برخاست و به آسمان رفت. شاید پایانی خوش برای خانواده کمپسون که با فرار آخرین عضو کوچک خانواده بالاخره به آرامشی که در پی آن بودند برسند. رستاخیز مسیح نشانی از امید و زایش مجدد دارد. شاید هم برای کوئنتین که بالاخره به سن بلوغ رسیده و از خانه ای که با خشونت و بی محبت در آن بزرگ شده می گریزد و هم برای اعضای خانواده مثل جیسون که دیگر وظیفه مراقبت از فرزندی ناخواسته را به دوش ندارد. وظیفه ای که هیچ از عهده ی آن برنمی آمد.شاید یاد نگرفته بود چطور مهر بورزد و برای همین کدی بارها از او درخواست کرد با کوئنتین کمی مهربان تر باشد.  

به نظر بعد فرار کوئنتین،جیسون بالاخره کاری که میخاست را میکنه و بنجی رو میبره بهزیستی و اونجا رهاش میکنه.چون دیگه پولی از طرف کدی در کار نیست،و اهرم کدی که همون پول بود از بین رفته

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد