شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

ابن حکام بخاری و مرگ او در هزار توی خود، بورخس

خلاصه داستان:
دانریون و انوین ، دو دوست در حال بالا رفتن از تپه ای مشرف به شهر لندن هستند و دانریون درحالیکه زمین ها و بقایای هزارتویی را به انوین نشون میده، قصه ابن حکام بخاری را برای دوستش تعریف میکنه، درحالیکه مطلبی هم دراین مورد نوشته و رمز و رازش براش جالبه، مقاله به این شکله:
"ابن حکام که در مصر ساکن بوده،  به انگلیس میاد و هزار تویی بالای تپه میسازه و در قلب این هزارتو درحالیکه یکی از برده هاش به همراه یک شیر دم در نگهبانی میداده، کشته میشه
حالا جالب اینه که موقع اتفاق افتادن قتل، قاتل مرده بوده
و گنجی هم که در هزارتو پنهان بوده،ناپدید میشه"
دو دوست به تپه ای که هزارتو اونجاست میرسن و وارد هزارتو میشن.
هزارتو پیچ در پیچ و بی پایان به نظر میرسه اما دوست اول دانریون میگه اگه همواره به چپ بپیچند میرسن به مرکز هزار تو و باقی داستان رو برای دوستش تعریف میکنه
وقتی بچه بوده، ابن حکام به شهر لندن میاد و برده و شیر هم باهاش بودن،ابن حکام شروع میکنه به ساخت هزارتویش بالای تپه، اما موعظه گر اونجا، در کلیسا از پادشاهان شرقی حرف میزنه که هزارتویی ساختن و به عذاب الهی دچار شدن،و از غرور در درگاه پروردگار حرف میزنه
در هر صورت،ابن حکام از این موعظه گر دیدن میکنه و احتمالن رشوه ای میده و بهش اجازه ادامه ساخت هزارتو رو میدن
ابن حکام برای موعظه گر تعریف میکنه که من انقدر گناه کردم که اگه هرروز و هرساعت هم اسم خدارو بگم بخشیده نمیشم و اگه خودت رو هم الان خفه کنم، بازم به مجازاتم چیزی اضافه نمیشه،
و من سالها همراه با سعید درحال غارت روستاها و قبیله های مصر بودم، تا اینکه بر ضد من متحد شدن و حمله کردن و من تونستم با سعید، فرار کنم، شب به تپه ای میرسن ک ه اونجا استراحت میکنن. شاه خاب میبینه در لانه مارها افتاده و با وحشت بیدار میشه و به گنج نگاه میکنه و میبینه تار عنکبوت روی صورتشه و باعث چنین خابی شده،با خودش میگه شاید سعید بخشی از گنج رو طلب کنه،پس تا خابه میکشتش و صورتش رو خورد میکنه، و فرار میکنه و با کشتی به انگلیس میاد، توی خاب سعید تهدیدش میکنه که هرجا باشه پیداش میکنه و میکشتش
سه سال از این ماجرا میگذره تا اینکه کشتی به اسم رز، در ساحل لنگر میندازه
ابن حکام با وحشت میاد در خونه اون کشیش و بهش میگه که سعید تونسته پیداش کنه و برده و شیر رو هم کشته و حالا نوبت اونه
وقتی میره، کشیش میره بالای تپه و میبینه که شیر و برده کشته شدن و وسط هزار تو هم جسد ابن حکام که صورتش خورد شده دیده میشه
دو دوست شب رو در هزارتو سر میکنن و انوین یاد داستان مینوتور میفته
صبح که بیدار میشن در مورد داستان بحث میکنن
و دوست به این نتیجه میرسه
که سعید،پسرعموی ترسوی شاه، گنج رو برمیداره و فرار میکنه و به همراه اون برده به انگلیس میاد، بالای کوه هزارتوی میسازه و خودش رو ابن حکام معرفی میکنه به همه و برای این هزارتو رو میسازه که از بالای تپه به راحتی پیداست و هرکس به اونجا برسه اول همه میره سراغ اونجا، میدونه ابن حکام که فرد شجاعیه دنبالش میگرده و میاد اونجا، برای همین کمین میده و وقتی ابن حکام اخر سر پیداش میکنه مبکشتش، ولی چون همه میشناحتنش اونجا ،برای اینکه هویت ابن حکام رو پنهان کنه و کسی ازاین موضوع بویی نبره، میاد صورت برده و ختا شیر و ابن حکام و خورد میکنه و بعد با گنج فرار مبکنه

در داستان اومده، که انوین بخاطر اسطوره مینوتور، متوجه اصل این قضیه شده


پوسایدون ( برادر زئوس که در قرعه کشی دریا و اقیانوس بهش میرسه و خدای اقیانوس ها میشه)
مینوس پادشاه کرت، با برادرش در جایگزینی شاه، رقابت داشته و از پوسایدون کمک میخاد که اگر گاو سپیدی به نشانه اینکه حق با اونه از دریا بیرون بفرسته، بعد این گاو رو برای پوسایدون قربانی میکنه
گاو بیرون میاد اما به خاطر زیباییش، مینوس ازقربانی کردن گاو دست مبکشه و نگهش میداره،و گاو دیگه ای را قربانی میکنه، پوسایدون خشمگین میشه و برای انتقام کاری میکنه که همسر مینوس. پاسیفائه عاشق گاو شه،و هوس شدیدی در ملکه به وجود میاد، به دادالوس که صنعتگره.فرمان میده گاوی چوبی توخالی درست کنه و با گاو سپید، رابطه برقرار مبکنه
حاصلش هیولایی نیمه انسان و نیمه گاو هست. به نام مینوتور، بدن انسان،سر گاو
و شاه دستور میده هزارتویی بسازن و این موجود رو اونجا زندانی کنن ،هیولا فقط از گوشت انسان تغذیه میکرده
بعدها تسئوس هیولا رو با کمک دختر پادشاه،مبکشه، (همونکه طنابی میبنده به خودش و میره توی هزارتو تا راه برگشت رو گم نکنه)

اینجا انوین، به خاطر اینکه در قلب هزارتو هیولایی بوده، شک میکنه که آیا سعید (زید درترجمه فارسی، غلام ابن حکام) همون هیولا نیست؟ و اینجور مساله راز و رمز این قصه رو حل میکنه

جالبه که کمیته نوبل به خاطر داستان های به شدت ساختگی و مصنوعی، بورخس رو شایسته دریافت جایزه نمیدونه و رد میکنه

راوی که داستان رو پیش میبره بیشتر روایت میکنه تا ساخت صحنه،اماهیچ خللی در ساخت صحنه در ذهن خواننده پیش نمیاد
برعکس داستانهای مدرن که همیشه میگن"نشون بده و نگو" انگار بوخس این جمله رو دست میندازه
بیشتر داستانهای بورخس به اسطوره های ملل مختلف اشاره داره و خودش آشنایی دقیقی با عهد عتیق و جدید، و حتا مشاهیر ایرانی مثل خیام داشته، برای همین دانشش رو به داستانهاش هم میکشونه
داستان با درگیری و تعلیق اولیه ایجاد میشه، کسی مرده و قاتلش هم از پیش فوت کرده و الان سوالی پیش میاد که آیاطرف رو روح مقتول کشته یا نه؟
داستان به خوبی مارو از شهر لندن به هزارتوی عجیبی که بالای تپه ساخته شده و بعد قلب مصر میبره و اعراب و قبیله هاشون، و شورششون دربرابر شاه
و به این سوال ختم میشه که آیا، سعید، که نصف یا بیشتر گنج پادشاه رو صرف ساخت هزارتو کرده، آیا نمیتونست در عوض خودش رو در هرارتویی مثل شهر لندن گم کنه؟ جایی که شاه هیچوقت پیداش نمیکنه
دو شخصیت داستان دراین مورد بحث میکنن که آیا سعید، سعی در جعل هویت شاه داشته یا خیر؟
که تا چندوقت هم شده مردم اون رو به عنوان شاه قبول کنن و همه گنجش رو صرف این میکنه
اما تا آخر دقیق مشخص نیست که واقعن چه اتفاقی افتاده،شاید کار برده ها بوده، ولی بورخس تکه احر رو از داستان حذف میکرد بهتر بود،که خودمون حدس بزنیم،چی شده، 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد