شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

رستم و اسفندیار

خب اون چیزی که ما در کتابها خوندیم،شاید باعث سو تفاهم شه،

اول باید بدونین که در شاهنامه اسفندیار پسر گشتاسب هست

گشتاسب شاه ایرانه که نقش مهمی در این داستان داره که ازش غفلت شده

و باید برگردیم به دوران جوانی این شاه، گشتاسب با پدرش قهر میکنه (لهراسب) چون پادشاهی رو بهش نمیده و فرارمیکنه میره روم، پدرش باور داشته گشتاسب جوانه و هنوز زوده که به تخت شاهی برسه،

در روم دردسرهای فراوانی میکشه و میخاد بره پیش قیصر روم که بهش لشکر بده حمله کنه پدرش،این فکر توی سرش هست،اما حتا به درگاه قیصر راهش هم نمیدن،

اینجا کلی تجربه و سختی بدست میاره،دقت کنین هوس پادشاهی وادارش میکنه چه کارهایی کنه

بعد مدتی،با دختر قیصر،کتایون آشنا میشه و قیصر چون فکر میکنه این آدم بیکفایت و بینام و نشانی هست،بیرونشون میکنه از قصر

تا اینکه ماجراهایی پیش میاد،مثل کشتن اژدها و گرگ آدم خوار

و لیاقتش رو ثابت میکنه، قیصر بهش لشکر میده و میفرستتش برای گرفتن باج از الیاس حاکم خزر  و بعد از ایران

که وقتی برادر و پدرش میفهمن اون بوده که الیاس رو شکست داده،خودشون پیشنهاد آشتی میدن و میگن بیا شاه شو و لهراسب میره آتشکده برای سپری کردن باقی عمرش به دعا و نیایش، الیاس روهم بگم که انسان قدرتمندی بوده و کسی جرات نداشته ازش باج بخاد

حالا،گشتاسب شاه میشه و اسفندیارو کلی پسر و دختر بدنیا میان،

 بارها در دردسرهایی که پیش میاد.پسرش اسفندیار رو میندازه وسط که اگه بری و مارو نجات بدی، تختم رو میدم بهت،و خودم مثل پدرم میرم نیایش و دعا در آتشکده

چندبار اسفندیار رو گول میزنه و هربار بعد پیروزی،از قولش سرباز میزنه،

یکبارهم بخاطر اینکه یکی پشت سر اسفندیار حرف میزنه و میگه پسرت میخاد به تخت شاهی بشینه،اسفندیار ببچاره رو دو سال تمام غل و زنجیر میکنه

و وقتی آزادش میکنه که خودش توی کوه محاصره شده با لشکرش و نه راه پس داره ،نه پیش، و به وزیرش میگه برو پسرم رو بیار و بگو تخت شاهی رو میدم بهش!

اسفندیار فقط بخاطر برادرش که به هم نزدیک بودن قبول میکنه بیاد و پادشاه توران رو شکست بده

حالا اینجا گشتاسب باز بعد نجات،از قولش میپیچه

شاه به ستاره شناس میگه بخت این پسر و ببین، و ستاره شناس که همون وزیرش هم هست،میگه پسرت در پایان بدست رستم کشته میشه

حالا اینجا خیلی جالبه،چون رستم  اگر یادتون باشه،در سیستان بسر میبره،کی خسرو یا همون شاه قبلی. منشور یا حکم میده به رستم که سیستان مال توعه، بنا به خواهش زال،

و حکم شاهی رو احترام میذاشتن بهش،حتا شاههای بعدی

و اینجا گشتاسب برای اینکه از این پیشگویی جلوگیری کنه،میگه باشه من پادشاهیم رو میدم بهت،درصورتی که بری دست رستم رو ببندی و بیاریش پیش من، و میخاسته در زندان رستم رو سر به نیست کنه،

حالا دو هدف داره،هدف آشکارش اینه که جلوی پیشگویی رو بگیره و دوم هدف پنهانه، نهفته در ناخوداگاهش،که از شر پسرش خلاص شه

ولی شاید خودش هم از این هدف دوم خبرنداشته باشه،چون ناخوداگاه همونطور که میدونین مسول بسیاری از تصمیم های شماست،بدون اینکه حتا متوجه باشین

اسفندیار میگه رستم منشور داره از کی خسرو و اگه ما عهد بشکنیم، کی دیگه منشور شاهی رو قبول داره و بهمون اعتماد میکنه ؟ ارزشش از بین میره و ...ولی هرچی میگه گشتاسب لجباز تر میشه،

درهر صورت،اسفندیار برخلاف پندهای کتایون،مادرش،راهی سیستان میشه،اسفندیار ،پسرش بهمن و میفرسته سراغ رستم تا دستور شاه رو بگه،بهمن اینجا از روی کوه رستم و همراهانش رو در شکارگاه میبینه و ازبالای کوه سنگ پرت میکنه تا رستم رو بکشه که موفق نمشه،بعد راهشو کج میکنه میره سراغ رستم تا نفهمن سنگه کار اون بوده،و به رشتم پیغام شاه رو میده

 رستم ناراحت میشه،چرا؟؟؟چرا انقدر ناراحت میشه؟این مهمه

دقت کنین رستم پیش از این،بارها شاهان و خود ایران رو نجات داده،از دست پیران،ازدست افراسیاب، که قصد داشتند بیان حتا درخت و خانه و مور و ملخ رو ازبین ببرن در ایران، و رستم به خوشنامی معروفه.

حالا میخان بیان دست و پاش رو ببندن و درحالیکه اسفندیار سوار اسبه این بسته باشه به اسب و کشان کشان و آبرو ریزان،مثل یک روسپی ببرنش پیش شاه،اگرفیلم بازی تاج و تخت رو دیده باشین،میدونین که وقتی کسی رو اینطور میبرن،مردم بهش تف و سنگ و ...پرتاب میکنن ،و رستم ازهمین میترسه،به بهمن میگه برو به پدرت بگو بیاد اینجا تا براش سور بگیریم و چندروز مهمانش کنیم و بعدش  باهم سوار بر اسب میریم پیش گشتاسب،

نه با دست بسته

خودشم میره خونه اش پیش زال و مشغول تهیه سور و سات مهمانی میشن

بهمن میره و به اسفندیار حرفای رستم رو میگه،اسفندیار خشمگین میشه ،میگه کار رو نباید به بچه سپرد ، رستم به زال میگه برم ببینم چه خبره و آخرش مهمونی میشه یا جنگ؟

باهم حرف میزنن و رستم قبول میکنه بره پیش شاه،ولی نه با دست بسته و تنها در شرایطی برابر با اسفندیار

حالا اسفندیار تنها شرطش، بستن رستم هست،

که آخر رستم میگه که گفتت برو دست رستم ببند ؟ نببند مرا دست،چرخ بلند

اینجا اسفندیار مدام اصرار میکنه و دعوت دوباره رستم رو رد میکنه و آخر میگه برو برای غذا دعوتت میکنم،و نمیکنه

رستم عصبانی میشه و میاد میگه حرف شاهان حساب داشته و منو دعوت نکردی

اسفندیار و رستم اینجا دعواشون میشه،اسفندیار هم شروع میکنه دعوا و توهین به زال، که لابد سیمرغ به زال مرده و آشغال میداده بخوره و هیچی نیستی و ازاین چیزا

رستم بهش میگه اینجوری نگو و کلی از خودش و زال و کارهایی که کردن میگه

آخر باز جدا میشن ازهم و حرف زدن به نتیجه نمیرسه

که جنگ شروع میشه

و آخر رستم و رخش زخمی و نیمه جان برمیگردن پیش زال و زال پر سیمرغ را آتش میزنه و سیمرغ میاد میگه سعی کن با حرف زدن درستش کنی، چون اسفندیار رویین تنه  و هرکی بکشتش، خودش هم سرنوشت شومی پیدا میکنه و کشته میشه

و باقی ماجرا رو که میدونین

اسفندیار هم موقعی که تیر میخوره به چشمش  و ا اسب پرت میشه پایین،میگه به گشتاسب،پدرم،بگین که هوس تاج و تختت منو به کشتن داد و میدونست کار نشدنیه و از عمد منو فرستاد تا رستم بکشتم،

حتا وصیت میکنه که بهمن رو نفرستن پیش گشتاسب تا مبادا سرپسرش هم به باد بده پدربزرگش،


عروج کی خسرو

یکی از داستان های شاهنامه درمورد کی خسرو هست،فرزند سیاوش، نماد پاکی در شاهنامه،

که بعد از مدتها تعقیب افراسیاب، بالاخره موفق میشه افراسیاب رو شکست بده

کل سرنوشتش هم به افراسیاب گره خورده،که از کودکی از دست افراسیاب در فرار بوده و قراربود خودش و مادرش کشته بشن که پیران وساطت میکنه و نجاتشون میده و میسپارتشون به چوپانان تا بزرگشون کنن

بعد از این قضیه، یکی از چوبانان که وظیفه مراقبت کردن از خسرو رو داشته میاد سراغ پیران و میگه این ما رو ذله و بیچاره کرده، تیر و کمان میگیره دستش و میره شکار گورخر،اگه پسفردا جانور وحشی بهش حمله کرد و کشتش، نگو تقصیر منه،

پیران از قدرت این بچه شگفت زده میشه و میگه بیارینش پیشم و وقتی میارنش میبینه مثل خود سیاوشه،

گریه اش میگیره و میره از افراسیاب اجازه میگیره که بیارتش پیش خودش، افراسیاب چون به پیران اعتماد کامل داره قبول میکنه

بعد مدتی، خبر میرسه به ایران درمورد سیاوش، به نظر میاد که افراسیاب این خبر رو از ایرانیان پنهان کرده، تا شر نشه،

ولی بالاخره خبرمیرسه به ایران، و کی کاووس از شدت ناراحتی لباسهاش رو پاره میکنه و وقتی خبر میرسه به رستم میاد و سودابه که باعث شده بود سیاوش فرار کنه از ایران رو میگیره و با موهاش میکشه از حرمسرا بیرون و میکشتش، و کی کاووس هم چیزی نمیگه، (رستم بعد مرگ پسرش،سیاوش رومثل پسر خودش بزرگ میکنه و به شدت دوستش داشته) ،خبر میرسه که سیاوش پسری هم داشته،و کل ایران بسیج میشن که پیداش کنن، ولی نمیدونن که سیاوش دو تا پسر داشته،

یکی ازدختر پیران،یکی از دختر افراسیاب،فرنگیس

گیو داوطلب میشه برای پیدا کردن  خسرو راهی توران شه،

تنها پسرش بیژن رو میسپاره  به گودرز و راهی میشه.

از راه بیابانی میره و توی دشت و بیابان میخابه و کلی سختی میکشه، از هر نگهبانی هم نشون خسرو رو میگیره جرات نمیکنن بهش بگن کجاست و اونم برای رد گم کنی.میکشه این آدمهارو،

تا این که هفت سال آواره دشت و بیابان میشه و از گل و گیاه و شکار تغذیه میکنه و رو زمین میخابه و آخر سر که دیگه ناامید بوده و داشته به خودش و زمین و زمان فحش میداده، توی یک دشتی خسرو رو کنار نهر آب یا چشمه آب میبینه،

بهش نزدیک میشه و خسرو هم میبینه یک پهلوان بلند قامت آفتاب سوخته با عضلات پهلوانی !داره میاد سمتش، قبلن سیاوش همون شبی که کشته شد، با فرنگیس حرف زده بود و گفته بود اگرکسی رو بخان برای نجات شما بفرستن،گیو هست

فرنگیس هم این رو به خسرو گفته بود

گیو نزدیک میشه و از خسرو میپرسه کیه؟ خسرو میگه کیه و میگه که لابد تو هم گیو هستی و باهاش احوالپرسی میکنه

گیو میگه باید بریم ایران و میرن باهم سراغ فرنگیس،فرنگیس سربع گنج سیاوش رو که قایم کرده بوده،میاره و از گیو میخاد هرچی میخاد برداره،که گیو هم لباس جنگ سیاوش رو انتخاب میکنه، 

فرنگیس به خسرو میگه بره به دشت تا اسب سیاوش رو پیدا کنه و وقتی برمیگردن،دو تا اسب تندرو میاره و زینشون میکنن و سوار میشن و فرار میکنن

خبرمیرسه به پیران که فرنگیس و خسرو با یک پهلوان فرار کردن، سریع پیام میفرسته برای افراسیاب (طبق معمول) و فکر کنم حدود سیصد نفر رو میفرسته سراغشون تا دستگیرشون کنن

که گیو سردستشون رو شکست میده و بقیه از ترس فرار میکنن، گیو و خسرو و فرنگیس دوباره فرار میکنن سمت ایران،

پیران عصبانی میشه و هزار و پونصد نفر از لشکرش رو میاره و تعقیبشون میکنه،

حتا شبم نمیخابن و میتازن تا برسن به خسرو

شب و روز رفتن چو شیر ژیان

نباید گشادن به ره بر میان

که گیر گیو و خسرو به ایران شوند

زنان اندر ایران چو شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب

وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر بر افراختند

شب و روز یکسر همی تاختند

گیو اینجا میبینه که لشکر داره میاد سمتشون و به فرنگیس  و خسرو میگه فرار کنین،خسرو میگه نه تنهات نمیذاریم ولی گیو میگه زحمات من رو به باد نده و برو که اگه نری، مسخرم میکنن هفت سال گشتم دنبالت

خسرو به ناچار قبول میکنه و میرن اون سمت رود و گیو میاد جلو و به پیران میگه هزارید و من نامور،یک دلیر

سر سرکشان اندر آرم به زیر، پیران زورش میگیره ازاین حرف و،خودش میاد جلو،گیو میگیرتش و بقیه هم جرات نمیکنن بیان جلو و اسیرش میکنه،

وقتی گیو میاد بکشتش، خسرو میاد میگه این مارو نجات داده قبلن و ولش کن،

گیو میگه من قسم خوردم به ماه و تخت کاووس،که اگه دستم برسه به پیران خونش رو بریزم،

خسرو میگه خب برا ابنکه عهدت رو نشکنی،گوشش رو با خنجر سوراخ کن و ولش کن بره

پیران رو رها میکنن و میره تا میرسه به افراسیاب

ازاین سمت هم این سه تا باید از رود عمیق رد شن برن ایران،ولی مرزبان ردشون نمیکنه و خودشون با اسب میزنن به آب که مایه تعجب مرزبان هم میشه

بعدش میرسن به ایران و رستم و کاووس رو میبینن و همه برای جنگ علیه افراسیاب آماده میشن که خودتون داستانش رو بخونین،چون خیلی عالیه، 

در آخر بعد از شکست افراسیاب، کی خسرو که میترسه مثل جمشید و بقیه شاهان،کاووس شاه، دچار گناه شه و دیوها گمراش کنن و فره کیانی رو ز دست بده،میشینه به دعا و مناجات.بار اول هف روز،کسی رو هم راه نمیداده به مجلس بارعام

همه میترسن که شاه دیوانه شده باشه یا دیو گمراهش کرده باشه

اینجا سروش، در خواب به دیدار خسرو میادو میگه به زودی وقتش میرسه و بهتره به کارهاش سروسامان بده وتخت رو واکذار کنه به کسی که آزارش از همه کمتره و به ارزانیان یا مستمندان هم کمک کنه

خسرو خوشحال میشه،

به همه میگه چخبره و مردم هم فکر میکنن دیوانه شده،

بعدش زال و گودرز ازش میخان بخش هایی از ایران رو به رستم و گیو بدن،که خسروهم به پاس تلاش هاشون قبول میکنه و منشور شاهی یا حکم مینویسه

خسرو با لشکرش راهی کوهی میشن که قراره زاونجا عروج کنه

و اولین شاهی هست یا آخرین حتا که زنده به آسمان میره

و بعد از اون کسی نمیبینتش و لهراسب پادشاه میشه


جمشید جم شاهنامه

جمشید در شاهنامه شخصیت جالبی معرفی شده ،اول اینکه فر شاهنشاهی داشت مثل باقی شاهان،دوم اینکه دیو و پری و مرغ و حیوانات وحشی به فرمانش بودن

اول آلت و ابزار جنگی درست میکنه مثل خود و زره و جوشن که حدود پنجاه سال وقتش رو میگیره!

بعد پارچه بافی و دوختن رو یاد مردم میده،مثل کتان و ابریشم

یه گروهم به اسم کاتوزیان (زاهدان،عابدان) رو میبره توی کوه براشون جایگاه نیایش میسازه که فقط دعا کنن و پرستش پیشه شون باشه

صد و،پنجاه سالم کل این کارها زمان میبره و بعد دیو بهشون یاد میده چجور خشت درست کنن و کاخ و دیوارهای بلند و گرمابه بسازن

و جمشید به مردم کار در معدن و پیدا کردن گوهر از سنگ سفت رو یاد میده،اونوقت میره سراغ درست کردن بوهای خوش که مردم بهش نیاز دارن

و طب و پزشکی هم میاره روی کار که کسی بیمار نباشه،بعد با کشتی میره و جهانگشایی میکنه، بعدش جالبه که یک تخت میسازه  و با گوهر و سنگهای قیمتی تزیین میکنه و این تخت رو هروقت میخاسته و فرمان میداده،دیوها برمیداشتن و به آسمان میبردن وپادشاه در آسمان مردم رو میدیده! جمشید انگار سفینه فضایی یا تخت پرنده داشته

سیصد سال به این کارها میگذره و هیچکس هم نمیمیره، و بیمار نمیشه

مرگ در کار نبوده در زمان جمشید،و همه مردم در آرامش زندگی میکردن و دیوها به فرمان شاه بودن و به مردم خدمت میکردن،اینجا جمشید ایگوی خودپرستیش بزرگ  میشه و میگه من خدام و باید منو پرستید،

به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نخواست

جز از من که برداشت مرگ از کسی؟
وگرنه در زمین شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هرکه آهرمن است

گریدون که دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین


منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار


 و فره ایزدی ترکش میکنه و موهبت نمردن از میان میره و قضیه ضحاک پیش میاد که میدونین خودتون،یکی دیگه از کارهاش هم اختراع تقویم بوده، 

مزدک

مزدک در شاهنامه اینچنین معرفی شده:در روزگار قباد،پادشاه ،قحطی میاد و انبارداران گندم رو از مردم دریغ میکنن و مردم گرسنه زیاد میشن و برخی هم از گرسنگی میمیرن،

روزی مزدک میاد نزد شاه و بهش میگه اگر مردی رو ماری نیش زده باشه و کسی پادزهر داشته باشه و بهش نده و اون فرد بمیره،مقصر کیه؟ و باید چکار کرد؟ قباد میگه مقصر اونیه که پادزهر نداده و باید خونش رو ریخت،

مزدک میره و به مردم میگه همین رو،شب دوباره میاد و به قباد میگه اگه کسی رو بسته باشن و بهش نان ندن،و بمیره مقصر کیه؟ شاه هم میگه اون که بهش نان نداده

مزدک میاد و به مردم میگه برین هرجا انبار دیدین غارت کنین،

اونا هم میرن و حتا به انبار خود شاه هم حمله میکنن،کاراگاه ها میان (جاسوس) به قباد میگن مردم هرچی دیدن بردن و تقصیر مزدکه میگه برین برش دارین بیارین،میارنش، میگه خودت گفتی و من هرچی از خودت شنیدم به این بازاریها گفتم

بعدم درمورد باورهاش میگه که تهیدست با دارا برابره و چرا توانگر مدام بیشتر میخاد؟ حتا باید خانه و زن و چیزهامون رو به اشتراک بذاریم! دیگه ته تهش بوده!

قباد حرفاش رو قبول میکنه و یکبار میان درصحرایی مجلس بارعام میگیرن که همه بیان از طرفداران مزدک که حدود صدهزارتا بودن تا شاه رو ببینن، مزدک دست کسرا پسر شاه رو میگیره و میگه توهم باید بنویسی و خط بدی بما که از ما هستی، کسرا با خشم دستشو میکشه و میگه من پنج ماه وقت میخام که فکر کنم، میره و موبد و دوستاش رو جمع میکنه و میگه اگه بنظرتون آیینش درسته منم مزدکی شم،اگرم نیست که  به آیین زردتشتی و دین بهی بمونم،

بعد کلی فکر میاد سراغ پدرش و مزدک و میگه ای مرد بی دین،تو میگی حتا زن هم اشتراکی باشه،اینجور نه پسر پدرش رو میشناسه و نه  پدر پسر خودش رو،و کیه که بخاد کهتر باشه و به مهتری نرسه؟و اگه کسی بمیره چیزاش به کی میرسه؟میگه این آیین تو (که درواقع همون آیین کمونیستی بوده) باعث میشه ایران ویران بشه و نباید این بد به ایران برسه،و همه مردم رو میخای با خودت به دوزخ ببری،قباد هم با کسرا همراه میشه و طرفداران مزدک رو در باغ کسرا که باغی بوده با دیوارهای خیلی بلند زندانی میکنن و مثل درخت در زمین میکارتشون،

مزدک هم میبره به باغه و بیهوش میشه،مزدک رو هم همونجا به دار میزنه و بعد میرن آتشکده به دعا و نیایش و به درویشان هم کلی کمک میکنن

شاهنامه

جالبه در شاهنامه داستان نوشزاد پسر کسرا نوشین روان رو میخوندم،

نوشزاد برعکس پدرش که زردتشتی بوده،دین مسیح رو انتخاب میکنه.مادرش مسیحی بوده،و کسرا وقتی میفهمه پسرش مسیحی شده ناراحت میشه و میاد در کاخش رو میبنده و با همراهانش اونجا زندانیش میکنه،

بعد مدتی کسرا لشکرکشی میکنه به روم تا کین منذر رو از قیصر روم بگیره و چون در راه روم، مدام شهرها و دژها رو شکست میده و درهم میکوبه،قیصر میترسه از کسرا و کلی هدیه و باژ سنگین میده به کسرا تا کسرا بیخیال شه و حمله نکنه،وخب توافق میکنن که روم باج بده به ایران و کسرا برمیگرده،چون راه طولانی بوده و چندبارهم جنگیده بوده،ناخوش احوال میشه و میره اردن استراحت کنه و بعد برگرده به کاخ خودش، 

اما خبرمیرسه به نوشزاد،پسر کسرا.که پدرت بیمار شده و داره میمیره،نوشزاد خوشحال میشه از این خبر. و میاد در کاخ رو میشکنه و از کاخ میاد بیرون و میره همه زندانی ها رو هم آزاد میکنه و لشکری برای خودش جمع میکنه،قیصر روم هم نامه میده بهش که ما تو را شاه و مهتر جندشاپور میدونیم

حالا مرزبان و نگهبان جندشاپور که متوجه ماجرا میشه سریع نامه میفرسته برای کسرا،

کسرا ناراحت میشه و میگه مار در آستینم بوده (خیلی طولانیه ابراز ناراحتیش،خلاصه کردم) و بهتره که کسی بره باهاش بجنگه.اما نکشینش شاید نظرش عوض شه و از راه بد برگرده،

و میگه کدام پسری از مرگ پدر خودش خوشحال میشه و این کار خوبی نیست و پسرم روحش با دیو عجین و همراه شده،

و اونهایی که همراه شدن باهاش همه در برابر چشم من خوار شدن و به درد زیردست بودن من نمیخورن،

میگه مبادا بهش فحش و دشنام بدین چون از ترکه منه و انگار به من دشنام دادین،و اینکه با قیصر همراه شدن،قابل بخشش نیست

مهرنوش ،وزیر کسرا میره و به رام برزین نامه میفرسته که از مداین برن سمت جندشاپور،

لشکر آماده میشه و میرن اونجا،پیروزشیر،یکی از افسران لشکر میره سمت لشکر نوشزاد تا راهنماییش کنه و بهش پند بده،میگه مسیح انسانی فریبنده بود و خودش هم چون یزدان ازش برگشت کشته  شد،و اگه مسیح فره ایزدی داشت،چرا یهودی ها تنستن بهش غالب بشن؟بیا و به  آیین پدرت برگرد،که حیف اون چهره مثل ماه و فر و برز و قد وبالای توعه،و اگه بلایی سرت بیاد،دل پدرت میسوزه،اگر این کلاه رومی ت رو دوربندازی و زنهار بخای.میبخشیمت،و به دنیا تخم ستم و خشونت رو نکار که ستیزه جویی شهریار چیز خوبی نیست،

اینجا دقت کنین ایران و روم بارها با هم جنگ داشتن و هردو هم طرف مقابل رو کافر میدونستن، و اینکه مردم باور داشتن کسی که فره ایزدی داره در جنگ کشته نمیشه،و اگه شاهی ازش فره ایزدی برگرده میمیره،برای همین در مورد مسیح این حرفارو میزنه، پس شمام کینه نگیربن به دل و لذت ببرین از خوندن شاهنامه،

در ادامه،نوشزاد میگه ای پیر فرتوت خرفت ! من کاری به آیینتون ندارم و دلم با دین مادرمه،  و مسیح هم چون روی خاک تیره جایی نداشت به پیش یزدان رفت،اگر هم قراره کشته شوم باکی نیست چرا که مرگ پادزهر نداره،

میجنگن باهم و نوشزاد فراوان لشکر پدرش رو از پا درمیاره،

رام برزین،عصبانی میشه و خیلی جدی میجنگه و ازهردو طرف همدیگر رو تیرباران میکنن و نوشزاد زخمی میشه،با تنی از تیر خسته و رخی از درد زرد 

وصیت میکنه به آیین مسیح بمیره و خاکش کنن و دخمه و تابوت نسازن براش،

باقی لشکرش که از کشیش ها و اسقف ها و رومی ها و ایرانیها بودن فرار میکنن و پراکنده میشن،

جنگ تمام میشه،ولی کسی چیزی ازلشکر بازنده برنمیداره و رام برزین از اسقف میپرسه وصیتی هم داشته نوشزاد؟اونم میگه اره میخاد به آیین مادرش خاک شه، و الان جانش با مسیحا یکی شده،فقط اون رو به دار یا صلیب کشیدن این یکی رو نه

خلاصه مادرش خبردار میشه و به همان روشی که خاسته دفن میشه

چرا

یک زمانی هرا،آتنا و پوسایدون علیه زئوس قیام میکنن و گیرش میندازن اما الهه دریا،تتیس نجاتش میده و برای همین هم هست که زئوس خواسته تتیس رو برای خوار و خفیف کردن و شکست لشگر یونان میپذیره و از تروا دفاع میکنه و همه خدایان اولمپ رو تهدید میکنه که به یونانی ها کمک نکنن

پله انسان بوده و خدایان میان تتیس رو به عقدش درمیارن و بگه شون میشه آشیل،آکیلس یا آخیلوس،

هر کدوم که دوست دارین 

و بعد میاد پسرش رو میبره دوزخ،یا زیرزمین،یا دنیای مردگان و پاشنه پای بچه رو میگیره تا پسرش رو در آب رودخانه ستیکس که مگن حواص جادویی داره،فرو میبره تا رویین تن یا نامیرا بشه

برای همین لشگر آخایی انقدر به آکیلس مینازن و به قدرتش تکیه کردن تا اینکه همون دعوا بین این و آگاممنون پیش میاد و از کمک به یونانی ها سرباز میزنه

تا اینجا دیگه اگر خلاصه های ایلیاد رو از وبلاگم خونده باشین،متوجه همه چیز شدین،سوالی داشتین بپرسین تا جواب بدم،

فیلم سازگاری

این فیلم  را به شما پیشنهاد میکنم حتمن ببینید،

توضیح فیلم adoptation با بازی مریل استریپ و نیکلاس کیج،

فیلم درمورد فیلمنامه نویسی است که با برادر دوقلویش با بازی نیکلاس کیج،به این کار مشغول است؛اما شخصیت سرخورده و منزوی اش باعث شکست زندگی عشقی وی شده است گرچه در زندگی شغلی،حرفه ای و کاملن موفق است،داستان فیلم از آنجا شروع میشود که پروژه ای جدید به این نویسنده محول میشود و وی سعی میکند با خاندن کتابی که قرار است فیلمنامه اش را بنویسد،دست به نوشتن بزند اما،،،،

خب ازاینجا اگر فیلم را ندیدید نخانید،خطر لوث شدن پایان فیلم هست!

اما شخصیت تنها و سرخورده و عقیمش به چالشی در راه تکمیل کردن فیلمنامه اش تبدیل میشه،اینجاست که شخصیت،خواه ناخواه باید تغییر کنه و دگرگون شه تا بتونه فیلمنامه اش رو تکمیل گنه،وگرنه اونهم به آشفتگی دنیای ذهنیش میشه،اگر دنبال راهی برای تغییر و دگرگونی شخصیتتون هستین ،این فیلم را ببینین تا بتونین ازش الهام بگیرین،

کتابی که قرار است دونالد از روی آن فیلمنامه بنویسه ،ارکیده  نام دارد در مورد انواع مختلف گلهای ارکیده ،که به بیش از هزارنوع میرسند و تاریخچه ای از انتقال این گل و قاچاق این گل و خیلی چیزهای دیگر،

اینجا مریل استریپ،نقش زنی را بازی میکند که کتاب ارکیده را نوشته،او با مردی اشنا میشود که در جستجوی نمونه های کمیاب گل ارکیده است تا خود آنها را پرورش بدهد،اما چیدن بعضی از این گلها ممنوع شده است برای همین پلیس او را دستگیر میکند و کار به دادگاه میکشد،در این بین مریل استریپ بیشتر وقتش را با پرورش دهنده ی گلهای ارکیده میگذراند و از زندگی خودش فاصله میگیرد،به نظر میرسد سبک زندگی" جانی" که پر از شور و هیجان است تاثیر عمیقی روی او گذاشته و از زندگی بی حال و بی روح خودش بیزار شده است،اینکه کسی چنان شیفته ی چیزی باشد و در جستجوش باشد و وقتی از آن سیراب شد،براحتی آن را رها کند و دنبال چیز دیگری برود،درحالیکه زندگی خودش انطور که تعریف میکند خالی از این اشتیاق شدید است؛

در این بین،شخصیت این مرد بی دندان،که از وقتی تصادف کرده ،هنوز دندانی نکاشته است،اورا التیام میده یا به او یادآوری کند وقتی چیزهایی از دست میروند دیگر قابل جایگزینی نیستتند،

این مردبا روحیه شاد و سبک سری که دارد،که هیچ چیز را زیاد جدی نمیگیرد،راحت زندگی میکند،شدیدن سوزان با بازی مریل استریپ را زیر تاثیر خود قرار میدهد ،چیزی که سوزان به آن اعتراف نمیکند،و در کتابش اثری از آن نمیبینیم و تنها شیفته ی گل های سکسی و جذاب  ارکیده میشویم،

دراینجا با دونالد ،با بازی؛نیکلاس کیج، رو به رو میشویم که در نوشتن فیلمنامه درمانده،دوست؛دخترش را از دست داده و ناتوان از تغییر خود یا فیلمنامه اش است،برادرش سهم بزرگی ایفا میکند و اورا واداربه پیشروی و شرکت در کلاس های آموزش نویسندگی میکند چیزی که دونالد در ابتدا از آن سرباز میزند،در نهایت،با شرکت در کلاس نویسندگی نقطه عطفی در زندگی دونالد به وجود می اید و او متوجه میشود زندگی بدون تغییر امکان پذیر نیست و ،،،

در ابتدا شخصیت وی.منزوی و سرخورده است،زندگی جنسیش تعریفی نداره و کارش رو به رویاپردازی و خودارضایی کشونده،

اما برادر دوقلویی داره که درست برعکس خودشه، براحتی با زنها ارتباط برقرار میکنه و این ماجرای نوشتن فیلمنامه درمورد ارکیده ها،نقطه عطف زندگی دونالد هست،جایی که بالاخره میفهمه زندگی با دگرگونی های دائمی همراهه و هیچکس از این دگرگونی ها در امان نیست، 

حتا نویسنده ارکیده،سوزان که وانمود میکنه هیچ چی عوض نشده اما شخصیتش به شدت زیر تاثیر دوست پسر جدیدیش قرار گرفته و عوض شده، 

دونالد در نوشتن فیلمی که تنها درمورد ارکیده ها باشه مشکل داره، کلاسهای داستان رو میره و متوجه میشه حتمن دگرگونی برای سوزان هم پیش اومده و همراه با برادر دوقلویش میره دیدن سوزان،

اما متوجه میشه سوزان خیلی چیزهارو پنهان کرده ازجمله خیانت به همسرش، اعتیاد جدیدش و سبک تفکر و زندگی جدیدش،

سوزان میگه اگه اینارو بنویسی زندگیم نابود میشه و به همراه دوست پسرش قصد کشتن دونالد رو میکنن، بیخبراز اینکه برادر دوقلوی دونالد هم اومده و درماشین منتظره

درپایان خب پیچش و دگرگونی شخصتها جالبه،که چطور دونالد منفعل، موفق به تکمیل پروژه اش میشه و ازاون شخصیت عقیم ابتدای فیلم فاصله میگیره

کنکور

سوالات کنکور ارشد زبان شناسی 93

بیشتر سوالات زبان فارسی در مورد این بود که جفت کمینه چیست و کنش زبانی چیست؟ از کدام زبان باستانی اثری باقی نمانده است؟

حوزه ای که به بررسی امواج آوایی می پزدارد چیست؟

آواهای غطلان در کدام جایگاه تولید می شوند؟

واژه ی پور از چه گرفته شده؟

هزرواش چیست؟  

ادامه مطلب ...

خون خواهد شد

خون به پا خواهد شد

دوباره فیلم رو بعد ده سال دیدم و هنوز هم بنظرم از فیلم های عالی با بازی شگفت انگیز دنیل دی لوئیس هست،

There will be blood

چرا باید این فیلم را دید؟

ابتدا با کارگری مواجه ایم در فیلم که به دنبال کشف چاه نفت و ثبت آنها به اسم خودش هست،

و داره در کارش هم پیشرفت میکنه، کم کم شروع میکنه به گسترش کارش و اینکه دنبال سرمایه گذار میگرذه تا سهم بیشتری نصیبش شه و پول کمتری به دلالها بده

در این حین یکی از کارگرهاش در اثر حادثه ای میمیره و دنیل مجبور میشه پسر کارگرش رو که در سبدی میگذاشتن با خودش ببره و ازش مواظبت کنه،

حواستون باشه فیلم لو میره ازاینجا به بعد

در این حین،پسر جوانی به دنیل سرمیزنه و میگه جایی رو میشناسه که نفت روی سطح زمین هم روانه،

دنیل سعی میکنه از زیر زبون پسرک که جوان ساده ای هست بیرون بکشه کجا زندگی میکنه و درخواست پولش رو رد میکنه،اما پسر لو نمیده و در آخر دنیل ده هزار دلار نقد میده بهش و میگه بگو، 

پسر هم اسم روستاش رو میگه،روستایی سنگلاخی که فقط بز پرورش میده و انقدر زمینش سنگیه که چیزی جز ذرت رشد نمیکنه و نان هم ندارن،نان یک خوردنی لوکس به حساب میاد.

این پسر یک برادر دوقلوی کشیش به اسم ایلای هم داره که خیلی  در داستان تاثیر میگذاره، دنیل اخر پول رو  میده و برای بررسی اون ناحیه با پسرش به اونجا سفر میکنن و با خانواده ی پسر آشنا میشه،اینجا میگه من برای شکار اومدم و چیزی از نفت نمیگه و وقتی با پسرش برای شکار میرن، منطقه رو هم چک میکنه تا ببینه نفت خیز هست یانه،

دراینجا ایلای کشیش این منطقه میاد جلو و با دنیل آشنا میشه

دنیل مزرعه ها رویکی یکی مفت میخره از مردم،ایلیای هم هی میاد و دنیل رو با درخاست پول و چیزای دیگه آزار میده

مثل درخاستش برای تبرک دادن چاه نفت. که دنیل ظاهرن قبول میکنه اما چون به حدا اعتقاد نداره و کافره، میذاره  دختر کوچولوی صاحب مزرعه،خواهر ایلیای ،چاه رو تبرک بده که باعث خشم ایلای هم میشه

پسر دنیل در این بین،هنگام حفر دکل و بیرون کشیدن گاز از چاه نفت،بخاطر انفجار شنواییش رو ازدست میده

ایلیای هم دراین بین کلیسای بزرگتری میسازه،پیروان بیشتری جذب میکنه ،ادعا میکنه خدا یا روح القدس میاد درونش و باهاش حرف میزنه و میتونه بیمارها رو شفا بده و غیره

به شخصیت پرداری دنیل پلین ویو هم دقت کنین، که چطور میره سر روستاییهای ساده رو کلاه میذاره، چطور بدش میاد از همشون،بنظر تنها رابطه ای که داره با پسرش هست و بس، حتا به زنها علاقه ای نشون نمیده و از دین و مذهب هم خوشش نمیاد.خودش رو مرد خانواده معرفی میکنه و پسرش رو همه جا با خودش میبره، ولی بیشتر برای کلاه گذاشتن سر مردم و جور کردن معاملاتشه

یکی از دیالوگاش این بود که از اکثر مردم متنفره و دوست داره بره  جایی که کسی دوروبرش نباشه، اونی هم که ادعا میکرد داداششه، سر تکون میده فقط، بعد دنیل میاد میگه مثل خونه سفید تو محلمون که دورش پر درخت هلو بود و اینجا اون داداش قلابیه نمیدونه این چی میگه و دنیل هم بهش شک میکنه و میگه کی هستی،

دقت کنین این مرد با غریبه ها هیچ رابطه ای نداره و وقتی یک شارلاتان خودش رو جای برادرش میزنه،قراره چه بلایی سرش بیاد،

اگه دارین فیلمنامه مینویسین به این مساله دقت کنین،که شخصیتهاتون مثل داستانهای مسخره  فهمیه رحیمی یک باره رنگ عوض نکنن و باور پذیر باشن،

دنیل به گسترش کارش میپردازه و اون عمارت اربابی که میخاست هم میسازه، این بین، ببینین چطور ایلای به بهونه های مختلف سرمیزنه و ازش پول میکنه برای بزرگتر کردن کلیساش،

و مدام این روند پول کندن و سو استفاده ادامه داره که میرسه به درگیری این دوتا باهم،

ایلیای کشیش،باز برای پول برای به ظاهر ساختن کلیسا، میره سراغ دنیل و میگه پول میخاد ،دنیل میزنتش و میگه :مگه شفادهنده نیستی؟ مگه ظرف روح القدس نیستی؟(توی کلیسا ایلیای اینجور حودش رو معرفی میکنه) چرا یه سر بهم نمیزنی تا کاری کنی پسرم دوباره بشنوه؟؟؟؟نمیتونی نه؟

و یک درگیری بد بینشون پیش میاد،بعد دنیل میبینه یک شرکت نفتی دیگه هم اومده اونجا و داره زمین میخره و میبینه خودش یک تک بزرگ زمین رو که برای انتقال نفت مهمه هنوز نخریده، میره سراغ صاحبش و صاحبش میگه تو گناهکاری و تا غسل تمعید نکنی نمیذارم نفتتو از مزرعه من انتقال بدی،

ایلیای توی کلیسا برای تلافی ! کلی سیلی میزنه به دنیل و ازش میخاد داد بزنه و اعتراف کنه گناهکاره و پسرش رو رها کرده و ول کرده

جالبه دنیل همه این سیلی و اهانت هارو به سختی تحمل میکنه و در آخر درمیاد میگه این هم از خط انتقال نفتم!

حالا میرسیم به پایان بندی ماجرا،

پسرش بزرگ شده و میخواد برای خودش یک چاه نفتی بزنه و کارکنه،دنیل عصبانی میشه و میگه میخوای رقیبم شی؟ازاولم معلوم بود چیزی از من درتو نیست

پسرش میگه دوستش داره و فقط میخاد برای خودش کار کنه.اما دنیل حس رقابت جوی همیشگیش بیدار شده و دعواش میکنه و میگه داری باهام رقابت میکنی! از اول هم معلوم بود چیزی ازمن درتو نیست،چون پسرم نیستی و یک حرامزاده توی سبد بودی،حرامزاده توی سبد، و این رو تکرار میکنه و پسرش میره،

کشیش ایلای میاد سراغش و هدفش درخاست پول بیشتره

این جا یکی از بهترین صحنه های تاریخ سینماست بنظرم،ایلای میخاد چا نفتی خودش رو بزنه و پول لازمه و کلی هم گناه کرده،

دنیل میگه درصورتی بهت کمک میکنم چاه بزنی که بگی تو یک پیامبر دروغینی و خدا هم خرافاته

ایلیای هم میگه من یک پیامبر دروغینم و خدا هم خرافاته

دنیل ازش میخاد مثل کلیساش داد بزنه و ادا دراره تا همه اونام که اون آخر نشستن بشنون،داره انتقام وقتی رو میگیره که ایلیای توی کلیسا مجبورش کرد داد بزنه بگه گناهکاره و پسرش رو رها کرده 

خلاصه آخر که این حسش ارضا میشه میگه تو واقعن برگزیده نبودی و برگزیده ی واقعی داداشت بود که من ده هزار دلار پول نقد گذاشتم کف دستش و الانم فلان جا چاه نفتی داره با هفته ای پنج هزار دلار پول نقد و تو هم پیامبر دروغینی

بهش میگه که کل نفت مزرعه ای که میخاد بفروشه رو بیرون کشیده و اینجا خشونت بالا میره و میرسه به اون پایانی که میدونین، من میلک شیکت رو نوشیدم، لوله ها از زیر زمین کل میلک شیک تو رو کشیدن سمت من!


دیالوگ های عالی فیلم خون (به پا) خواهد شد

تو فقط جفت و زائده ای بودی که از کثافت مادرت خزیدی بیرون،باید میگذاشتنت توی شیشه روی بخاری،

بهت گفته بودم میخورمت!

یک حس رقابت درونم دارم،دلم نمیخواد هیچکس موفق بشه،

have a competition in me. I want no one else to succeed. I hate most people.

من از اکثر مردم متنفرم،

There are times when I... I look at people and I see nothing worth liking. I want to earn enough money I can get away from everyone.

وقتایی هست که به مردم نگاه میکنم و هیچ چیزی رو که ارزش دوست داشتن داشته باشه،پیدا نمیکنم،میخوام به اندازه ی کافی پول دربیارم تا از همه دور باشم و از همه خلاص بشم

من یک پیامبر دروغینم و خدا هم خرافاته

I am a false prophet and god is superstition

اگه دروغ گفته باشی میگردم پیدات میکنم و بیشتر از پولی که بهت دادم ازت پس میگیرم


پرتغال کوکی

خطر لو رفتن پایان فیلم 

این فیلم ساخته ی استنلی کوبریک است و در مورد پسر جوان یاغی و سرکشی است که عضو باند خرابکاری است.این پسر با دوستان خلافکارش که مثل خودش کم سن و سال هستند دست به مشروب خوری و تجاوز و غیره می زند که در آخر در پی کشتن یک زن و خیانت دوستانش به او دستگیر می شود و به زندان می افتد.در زندان از روش درمانی تازه ای که برای درمان زندانی ها کشف شده خبر دار می شود و متوجه می شود کسانی که زیر این دوره ی درمان قرار می گیرند خیلی زود و در عرض چند روز از زندان آزاد می شوند.

وی خودش را داوطلب می کند و در این دوره ی درمانی شرکت می کند.در این دوره ی درمان فیلم های قتل و تجاوز و دزدی و هر عمل بد دیگری را هر روز طی چند ساعت به وی نشان می دهند و حتا چشمانش را هم با وسایلی باز نگاه می دارند تا نتواند چشمانش را ببندد و نگاه نکند.بعد از تماشای این فیلم ها آن هم به مدت چندین ساعت پی در پی وی حالش بد می شود و بدنش واکنش نشان می دهد (حالت تهوع و خفگی) .درخاست می دهد که این روند را متوقف کنند ولی دکترها این کار را نمی کنند.

با تماشای فیلمی از هیتلر در حال کشتن و پخش موسیقی بتهوون در فیلم وی فریاد می زند این کار گناه است (وی عاشق بتهوون است ) و می گوید لودوییگ تنها موزیک را نوشته ولی استفاده از ان موسیقی در چنین فیلمی گناه است اما دکتر ها فیلم را قطع نمی کنند.

پس از چند روز نوبت آزمایش روش درمانی میرسد.دختری کاملن لخت را در دسترس وی قرار می دهند.در ابتدا می خاهد به دختر نزدیک شود ولی بعد ناگهان بدنش مثل زمانی که به فیلم ها واکنش نشان می داد او را به حال خفگی و تهوع می اندازد و او نمی تواند به دختر نزدیک شود.

همچنین او را کتک می زنند  و می بینند نمی تواند از خودش دفاع کند چون هنگام دفاع بدنش دوباره واکنش های قبلی را نشان می دهد.

پس او را آزاد می کنند.در فیلم می بینیم که چطور این روش درمانی وی را تبدیل به شخصی کرده که نه تنها نمی داند گناه چیست  و چرا نباید بعضی کارها را انجام داد بلکه به فردی ناتوان و کوک شده تبدیل شده که در مقابل دنیا دست خالی ابستاده و نه می تواند از خود دفاع کند و نه می تواند موجودی طبیعی و نرمال باشد .وی کوک شده تا در برابر کارهایی خاص واکنشی خاص نشان بدهد و آن واکنش خاص همان حالت خفگی و تهوع است.

این روش مثل هیپنوتیزم عمل می کند.در واقع خود هیپنوتیزمه به نحوی.مثل کسانی که برای ترک سیگار می روند تا هیپنوتیزم شوند و هر وقت می خاهند سیگار بکشند بدنشان واکنش نشان می دهد و نمی توانند.در آخر این پسر درمان شده به جامعه برمی گردد ولی دیدن کشمکش وی برای بقا در جامعه آن هم با دستهای بسته جالب است.ولی کوک شدن و طبق سلیقه ی دیگران رفتار کردن هم راه به جایی نمی برد.

در جایی کشیش میگه شما این پسر رو درست نکردین،حرص و توی چشماش میشددید موقع دیدن دختر، تنها کاری از دستش برنمیومد،این کارو نکرد چون نمیخواست،بلکه نمیتونست

همون حق انتخابی که ازش گرفته شده و دبگه با حیوان چه فرفی داره؟

شخصیت الکس خیلی منحصر به فرد و بقول احمد اکبرپور، شخصیت یکی یک دانه است، کامل با یک شخصیت طرفیم نه تیپ،

مثل زمانی که غرق خواندن انجیله و خودش رو در حال شکنجه و شلاق زدن به مسیح میبینه،

یا با دیدو اون دختر جوان همان انگیزه بقول خودش in and out بهش دست میده

حتا لحن حرف زدنش به خصوصه، مثل :خب خب خب خب خب،

یا کارهای بدیعش، که چطور باز سردسته گروه میشه 

یا علاقه شدیدش به بتهووون، شاید فکر کنین این افراد بویی از چیزهای خوب نبردن اما در اشتباهین، 

مثل افراد ثروتمندی که فکر میکنن افراد فقیر انسان نیستند،

دوست قدیمی لودویگ ون، بقول الکس،

سمفونی شماره نه قطعه چهارم هم دراینجا نقش مهمی داره، آهنگی که با فیلم ها و در روند درمان پخش میشه و حال الکس رو بد میکنه،و بعدها به هیچ وجه نمیتونه به این قطعه گوش بده،



دوازده مرد خشمگین

12 Angry Men 

کارگردان :سیدنی لومت

محصول 1957 آمریکا 

شاید جالب باشد که بدانید در این فیلم تنها 15 نفر بازی می کنند.

12 نفر جزو هیات منصفه هستند و باید در مورد پرونده ای رای بدهند.

باز هم تکرار می کنم.خطر لو رفتن پایان فیلم.پس اگر فیلم را ندیدید این نوشته را نخانید.

این 12 نفر که همدیگر را هم نمی شناسند جز هیات منصفه هستند و باید در مورد گناهکار بودن یا بی گناهی متهم تصمیم بگیرند.

هر 11 نفر رای به گناهکار بودن فرد می دهند و در این بین یک نفر رای به بی گناهی وی می دهد.

جالب است که ضخصیت پردازی هر 12 نفر خیلی جالب صورت گرفته طوری که می شود هر کدام را فردی با خصوصیات اخلاقی خاص خود تصور کرد.

مثلن هنری فوندا که رای به بی گناهی متهم داده فردی بسیار منطقی است که استدلال بسیار قوی دارد و دیگران را به شک می اندازد که نکند متهم بی گناه باشد.

که در آخر هم یکی یکی همه را به شک می اندازد.

شخص دیگری که می شود از ان به عنوان شخصیت منفی فلیم جدای از متهم یاد کرد جک واردن است.

وی می خاهد به بازی ساعت 8 شب برسد و قبلن در هیچ هیات منصفه ای شرکت نکرده است.وی به سرعت رای به گناهکار بودن متهم می دهد.چون همه چیز به نظرش به گناهکار بودن متهم ختم می شده است و می خاهد با عجله از جایش بلند شود و برود.

این بی تابی و بی اهمیتی در مورد زندگی یک فرد در کل داستان فیلم مشاهده می شود.تنها چیزی که برای او اهمیت دارد خودش است و بازی 

حتا آخر کار که بالاخره رایش را عوض می کند برای این است که دیگر خسته شده و نمی تواند بیشتر از این دوام بیارود (هوا به شدت گرم و خفه است و در اتاق هم قفل است و تا رای نهایی صادر نشود نمی تواند اتاق را ترک کند) و به بازی و هوای آزاد برسد.

بالاخره هم این بی تابی اوج می گیرد و منجر به این می شود که رایی صادر کند که به هیچ وجه با رویکرد و نظر اولیه اش یکی نبود و هیچ پاسخی هم برای این دگرگونی رای ندارد جز اینکه دیگه نمی تواند تحمل کند.

و اما در مورد فلیم و متهم

متهم بیش از یک دقیقه (شاید چند ثانیه که در مقابل دوربین دیده می شود) در فیلم حضور ندارد و کل فیلم در مورد خودش است و این نکته ی جالبی است.

در ابتدا که وی را می بینیم شک می کنیم که آیا وی گناهگار است؟ ولی همزمان شک می کنیم که این چهره خشن نیست و می تواند حتا معصوم هم باشد.

و در مورد سرنوشت وی کنجکاو می شویم تا بدانیم بالاخره چی می شود؟

و شاید حتا این فیلم با وجود بلند بودنش اصلن خسته کننده و ملال آور نباشد.چون قدم به قدم با این 12 مرد خشمگین پیش می رویم تا ببینیم چی می شود؟( به وجود آوردن تعلیق در داستان)

کشمکش قبلن در آغاز فیلمنامه به وجود آمده است.مخالف بودن یکی از اعضای هیات منصفه با دیگران و اینکه چرا دیگران فکر می کنند متهم گناهکار است؟ 

این فکر همان کشمکش اصلی فیلم است که در کل فیلم ادامه پیدا می کند.

در ابتدا خیلی ها هیچ دلیل خاصی برای گناهکار شمردن متهم نداشتند.بعضی ها به این دلیل رای به گناهکار بودن دادند که  بر اساس گفته های شاهدان عینی فرد گناهکار بوده و حتا بعضی ها نمی دانند چرا رای دادند.

بعد که به بررسی صحنه ی جرم و رفتار شناسی شاهدان می پردازند متوجه می شوند که شهادت شاهدان خالی از اشکال هم نبوده است و این تنها با تفکر زیاد و شک معقول یا شک با دلیل (Reasonable Doubt) امکان پذیر است.

یکی از افراد با بازی هنری فورد این شک با دلیل را به جان تک تک افراد می اندازد.طوری که دیر یا زود همه دچار این شک می شوند و خود هم به آن اعتراف می کنند.

مشکل اینجاست که پسرک عصبانی شده (بعد از کتک مفصلی که از پدرش خورده و سر پدر داد کشیده که او را می کشد) و بعد از خانه بیرون زده و وقتی برگشته (به گفته ی خودش ) پدرش مرده بوده و پلیس هم او را دستگیر کرده.

وی می گوید که به دیدن فیلم سنمایی رفته ولی اسم فیلم و جزیات آن را به خاطر نمی آورد و هنوز دو شاهد اعتراف می کنند که وی قاتل است.

اما شک از کجا شروع می شود؟

وسله ای که برای کشتن پدر متهم استفاده شده مشابه چاقویی بوده که پسرک خریده بوده و آن را به دوستانش نشان داده بوده.

وی می گوید که چاقو در راه گم شده است.

ولی چاقو طرح و نشان به خصوصی دارد که آن را متمایز می کند.پس حالا چی ؟

هنری فورد در پاسخ این سوال چاقویی را که عینن شبیه چاقوی پسرک است روی میز میگ ذارد.همه تعجب می کنند.

وی می گوید این چاقو اصلن چاقویی خاص نیست و چاقویی با این طرح همه جا پیدا می شود.

این هسته ی اولین شک را در دل هیات منصفه به وجود می اورد.اگر هنری درست بگوید و شانس 

بی گناهی متهم وجود داشته باشد چی ؟

مورد دوم که همه را به بقین وا داشته این است که پیرمرد صاحبخانه پسرک را دیده که از خانه می گریخته است.

هنری ادعا می کند که پیرمرد که لخ لخ کنان وارد دادگاه شده و به زور روی صندلی نشسته نمی توانسته ظرف 15 ثانیه ای که ادعا کرده به در رسیده باشد و پسرک گریزان را دیده باشد.

پلانی از ساختمان می اورند.

کشمکش بین اعضا بالا می رود.یکی می گوید بهتر است دوباره دادگاه را تشکیل بدهند.

ولی بالاخره با اصیرار هنری و چند نفر دیگر با تقلید حرکات پیرمرد پی می برند که  45 ثانیه طول می کشیده که وی خود را به در برساند و ادعاش می تواند باطل شود.

یکی از پیرمردان هیات منصفه رفتار شناسی جالبی از وی ارایه می دهد(بروید ببنید فیلم رو اینم من باید بگم؟)

و بالاخره آخرین شک معقول 

زنی که ادعا می کند پسر را در حال قتل دیده.شاید نقطه اوج داستان در این باشد که یکی از معقول ترین و سرسخت ترین افراد جمع که خود نیز عینکی است هم به این شک معقول می رسد.

افراد متوجه می شوند که زن حرکاتی درست مثل همین فرد عینکی داشته و گودی های کنار چشم که بر اثر عینک زدن به وجود می اید هم در زن بوده.ولی روز دادگاه مثل بقیه زن ها که دوست دارند خوب و زیبا به نظر برسند از زدن عینک خودداری کرده.

وی چطور می توانسته شاهد قتلی که دو اپراتمان دورتر بوده آنهم از پست ترنی که از جلوی ساختمان ی گذشته باشد؟

آن هم شب که برای رفتن به تختخواب آماده شده بوده و احتمالن عینک نزده بوده است.

در هر حال فیلم بسیار جالبی است و بازی های خوب و می شود گفت خیره کننده ای دارد.

می توانید فیلم را ببینید و خودتان هم درگیر این شک معقول شوید.


پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته

دیوانه از قفس پرید

خودت فکر می کنی مغزش چیزیشه ؟

مک مورفی :چیزیش نیست دکتر .من یکی از معجزات قرن جدیدم 

کندی: ببینم همه ی شما دیوانه اید ؟


 تو دیگه یه دیوانه نیستی الان یه ماهیگیری 

مک مورفی در حال صحبت با سرخپوست کرو لال

نگهبان: چرا باهاش حرف می زنی ؟اون که کر و لاله چیزی نمی فهمه

مک مورفی: من با اون حرف نمی زنم با خودم حرف می زنم باعث می شه بهتر فکر کنم.ولی اونم دردش نمی یاد.ببینم دردت اومد ؟؟\

از فیلم دیوانه از قفس پرید شروع می کنم.


وقتی فیلمنامه یا داستانی می نویسید چند وقت رهاش کنید و بغد از چند هفته یا حتا چند ماه برگردید سراغش علاوه بر اشکال های نگارشی داستان نکات دیگری هم هست که وجه شما را به خود جلب می کند.مثلن غیر منطقی بودن بخش های از داتان یا بی ربط بودن آن به کل .

ولی دیالوگ ها هم بسیار مهم هستند.اگر داستان شما چند شخصیت داره .یک کاغذ بردارید و دیالوگ های هر شخصیت را رو کاغذی جداگانه بنویسید.بعد هر کاغذ یرا به طور جداگانه بررسی کنید تا بفهمید آیا تمام نظام فکری فرد که روی دیالوگ هایش تاثیر می گذاره در آن کاغذ هماهنگ و یک دست هست یا خیر؟

البته این به این معنی نیست که همه ی داللوگ ها شبیه هم باشند یا فرد نظام فکری ساده ای داشته باشه چه بسا افراد فکرهای خیلی پیچیده ای دارند که بعضی وقت ها و در شرایطی خاص به بعضی از آنها اجازه ی جاری شدن بر زبان را می دهند

ولی این کار را مشکل نمی کند.شما دیالوگ ها را می خوانید و می بینید استاد دانگشاه داستان یا فیلمنامه تان ناگهان در جایی گفته وای چقدر همه تان خرید عوضیا.

معمولن استادهای دانشگاه این طوری صحبت نمی کنند.منظور من هم دقیقن همین مشکلاته.این ناهماهنگی های زبانی که در کل کار هست و تنها با بررسی جداگانه ی دیالوگ ها متوجه این ایرادها می شوید.یا شخص خیلی با ادبی که بدترین دشنامش بی شعور است ناگهان در جایی از داستان یا فیلمنامه گفته خایه مال

به نکات این چنینی توجه کنید و مواظب باشید اگر دو شخصیت در داستان هستند ناگهان دایلوگهایشان با هم عوض نشده باشد.اگر ام فردی بی سواد است ناگهان به جای اف که فردی روشنفکر است حرفی نزده باشد.

البته با در نظر گرفتن قوس شخصیت (دگرگونی تدریجی در شخصیت که از چیزی که در ابتدای داستان است به شخصی برتر یا بدتر تغییر می کند ) می تواند با دیالوگ ها هم بازی کرد.

مثلن فردی در ابتدا بسیار با ادب است ولی بعد به دلایلی که در فیلمتان یا داستان موجود است بی ادب می شود.

لحن شخصیت و نوع دیالوگ هایی که استفاده می کند با تجزیه  به همان کاغذهایی که گفته شد به دست می آید و شما دیدی واضح و روشن از شخصیت ها به دست می آورید.

اگر در دیالوگ نویسی مشکل دارید روابط عمومی خود را گسترش بدهید.با ادم های جورواجور دوست شوید و ببینید آنها چطور صحبت می کنند.با راننده تاکسی یا گارسون کافی شاپ و زنی که برای خرید نان رفته است.در اتوبوس می توانید به دیالوگ های مردم یا حتا تک گویی هاشان گوش کنید و این کار در دراز مدت باعث می شود گنجینه ی جالبی از انواع دیالوگ ها و تک گویی ها (حرف زدن با خود ) به دست بیاورید که به نوشتن شما غنا ببخشد.

نوشتن و نویسندگی انزوای کامل نیست.گرچه خیلی از نویسنده ها انزوا را به مردم ترجیح می دهند ولی نه در واوایل نویسندگی.بلکه در سالهای بعد که دستی در نوشتن دارند و ماهر شده اند.

بنابراین از انجمن هایی که در شهر شما تشکیل می شود دوری نکنید.همه ی نویسنده های بزرگ روزی عضو این انجمن ها بوده اند گرچه بعد جدا شده اند و راه خودشان را ادامه داده اند و بعد به انزوا رسیده اند.پس فکر نکنید همین اول راه اگر گوشه ی خانه بنشینید و بنویسید راهی به جایی می برید.وقتی در یک انجمن ادبی حضور پید ا کنید و داستان یا فیلمنامه تان را ناک اوت کنند آنوقت شاید برای همیشه ناامید شوید.

پس از همین الان عضو یکی از این انجمن ها شوید.

اول یادگیری مهم است و شاید حتا چند سال هم طول بکشد تا اصول فیلمنامه نویسی یا داستان نویسی خوب را یاد بگیرید.بعد می توانید هر چه خاستید انزوا پیش بگیرید و کسی هم کاری به کارتان ندارد.

اما برگردیم سر بحث اصلی که دیالوگ نویسی بود.اگر با این کار مشکل دارید ار حرف زدن و ارتباط با بقیه مردم نترسید و دوری نکنید.باید بدانید طبقات مختلف مردم چطور حرف می زنند.لباس می پوشند و یا چه دیدی نسبت به دنیا و مردم دیگر دارند.

و تنها راه گوش دادن و ایجاد ارتباط است.مطمینم بعد از مدتی حتا اگر بلد نبودید دیالوگ بنویسید با این کار پیشرفت قابل ملاحظه ای می کنید.

حالا برگردیم به دیالوگ های دیوانه از قفس پرید.جسارت شخصیت حتا از دیالوگ هایش هم مشخص است و این یعین یک دیالوگ عالی برای آفریدن داستانی عالی 

اگر فرد ترسو است ترس را در حرفهایش جا بدهید.

فیلم one flew over the cuckoo's nest

در واقع اسم فیلم از یک شعر کودکانه گرفته شده که آخر شعر اینه: سه تا غاز بودند که یکی به شرق می ره و یکی دیگه به غرب پرواز می کنه  و آن یکی بر فراز آشیانه ی فاخته(کوکو) پرواز می کند.

ولی خب در فارسی گذاشتن دیوانه از قفس پرید .نمی دونم چرا ولی شاید گفتن ؛آن که بر فراز آشیانه ی فاخته پرواز کرد؛ همچین آسان نباشد و دست اندرکاران دوبله هم خلاقیتی به خرج داده باشند ،

فلیم در مورد شخصی به نام مک مورفی با بازی جک نیکلسون است که به جرم تجاوز به دختری راهی بیمارستان روانی شده البته اول به اردوی کار اجباری فرستاده شده بود ولی به علت کم کاری و از زیر کار در رفتن او را به بیمارستان روانی انتقال می دهند.در هر حال مک مورفی به این بیمارستان رسیده و همه چیز هم از همین جا شروع می شود.

مک مورفی از همان ابتدا شروع به شرط بندی با بیماران می کند.سر سیگار و پول 

و یکی از این شرط بندی ها اینه که اب خوری سنگین را از جاش بلند کنه و با آن پنجره را خورد کند و فرار کند.وی موفق نمی شود آب خوری سنگین را حتا تکانی بدهد.

شخص دیگری که نقشی کلیدی ایفا می کند میلدرد رچد با بازی لوییس فلچر است.

مک مورفی که هیچ نشانه ای بیماری روانی ندارد شور و نشاط تازه ای به جمع بیماران ان بیمارستان می آورد و معنای زندگی را به آنها می چشاند(  با بازی بسکتبال که به انها یاد می دهد و یا در نقطه اوجی که با بیماران فرار می کند و به ماهیگیری می رود).

در بازی با سرخپوست کر و لال که از آن به بعد رییس صدایش می زند آشنا می شود و از او خوشش می آید.(با بازی ویل سمپسون).

وقتی بعد از ماهیگیری به اسکله برمیگردند مسئولان بیمارستان منتظر آنها هستند.

جلسه ای می گرند و همه دکترها اعتراف می کنند که مک مورفی روانی نیست و بهتره به اردوی کار برگرده.ولی پرستار رچت مخالفت می کند و می گوید اگر او را به اردوی کار برگردانیم مثل این است که از سر خودمون بازش کرده باشیم و مسولیت خودمان را به کس دیگه ای داده باشیم.

و باعث می شود مک مورفی باز هم در تیمارستان بماند.

ولی بعد متوجه می شود اینجا مثل اردوی کار نیست که بعد از چند روز آزاد شود و ماندن یا نماندن در آنجا بستگی به نظر مسولان بیمارستان دارد.مخوصن نظر پرستار رچت که میانه ی خوبی با وی ندارد.

د ر واقع هر دوی این شخصیت ها جسور و بی پروا هستند.هر کاری دوست داشته باشند انجام می دهند و محیط پیرامون خود را به نوعی زیر سلطه و کنترل خود دارند.ولی از هم متنفر هم هستند .چون یک خصوصیت مشترک بین این دو هست که همون جسارته محضه و وقتی این ویژگی رو در وجود دیگری می بینند از هم متنفر می شوند.چون مک مورفی فقط با افرادی که پا روی دمش بگذارند درگیر می شود و حاضر نیست ساکت بشینه ولی پرستار رچت این طور نیست.شاید از قدرتی که دارد سو استفاده می کند.

در جلسه ای که مدام برگزار می شود و بیماران در مورد مشکلات خودشان صحبت می کنند مک مورفی از بقیه می پرسد که چرا بهش نگفتند اگر سر به سر پرستار رچت بگذاره حتا تا آخر عمرش اونجا می مونه .بقیه می گویند که از این ماجرا خبر نداشتند و به میل خودشون به تیمارستان آمدند و هر وقت بخواهند می توانند بروند.مک مورفی تعجب می کند چون فکر می کند همه به زور در تیمارستان هستند.به بیلی و بقیقه می گوید شما جوانید و الان باید با یه کادیلاک ؟ مشغول گشتن و گشت وگذار باشید نه اینکه گوشه تیمارستان بمانید.ولی آنها به علت ضعف درونی که دارند از بودن در اجتماع گریزانند.

بعد سیدنی لاسیک که یادم نیست اسمش توی فیلم چی بود شروع می کند به اعتراض به اینکه پرستار رچت سیگارهاش را بهش نمی دهد.پرستار عنوان می کند که به دلیل شرط بندی با مک مورفی و باختن سیگار و پول .سیگارهای آنها را جیره بندی کرده.ولی سیدنی اصرار می کند که سیگارهاش رو بهش پس بدهند و شروع به داد زدن و بی قراری می کند.مک مورفی از وی می خواهد ساکت شود و سیگار یکی از بیماران را می گیرند که به وی بدهند ولی او قبول نمی کند و یم گه که سیگارهای خودش را می خواهد.سیگار روی پای کریستوفر لوید می افتد و بعد که پایش می سوزد بلند می شود و شروع می کند به دویدن و فریاد زدن.(یکی از نقاط اوج داستان) .سدنی هم هیجان زده می شود و بلند می شود و داد می زند.مک مورفی می رود و پنجره ای را که به اتاق پرستارها راه دارد می شکند و سیگار بر می دارد تا سیدنی را آرام کند.ولی نگهبان ها سیدنی را گرفتند (بحران داستان ) و مک مورفی داد می زند که سیگارش را بهش بدهید حالش خوب می شود ولی نگهبان ها مک مورفی را هم می زنند و درگیری آغاز می شود.مک مورفی ساکت نمی شیند و از خودش دفاع می کند و ویل (سرخپوست)به کمکش می آید.در نهایت همه را به بخش بیماران حاد و اتاق شوک الکتریکی می برند.مک مورفی به ویل آدامس موزی تعارف می کند و ویل تشکر می کند.مک مورفی با تعجب به او زل می زند و آدامس دیگری به او می دهد.ویل دوباره تشکر می کند و می گوید آدامس های خوشمزه ای هستند.

مک مورفی به وجود می آید و می گوید تو همه شونو گول زدی رییس تو همه رو خر کردی (چون اسم ویل را نمی داند او را رییس صدا می زند) .مک مورفی به او پینشهاد می دهند با هم فرار کنند ولی ویل قبول نمی کند و می گوید می ترسد.

بعد مک مورفی را هم پس از سیدنی به اتاق می برند و به او شوک وارد می کنند تا رفتارهاش را اصلاح کنند.

پس از این ماجرا مک مورفی باز هم به رییس پینشهاد فرار می دهند که باز هم رد می شود.

رییس تعریف می کند که پدرش هم درست مثل مک مورفی فرد شجاعی بود و سعی کردند خوردش کنند.

مک مورفی می پرسد کشته شد و رییس جواب می دهد نه خوردش کردند درست مثل اینا که سعی دارند تو رو خورد کنند.


تفاوت پرستار رچت و مک مورفی در این است که مک مورفی خود را وقف دیگران می کند و هرگز خودش چیزی را برای خودش نمی خواهد.حتا در فرار از تیمارستان هم سعی می کنه سرخپوست کر و لال را با خود همراه کند و یا شب کریسمس که دوست روسپی خود (کندی) و دوست دیگرش را با مشروب و نوشیدنی به بیمارستان می آورد.او فرصت فرار دارد می تواند بی خیال همه شود و همان موقع که فرصتش را دارد فلنگ را ببندد.ولی این کار را نمی کند و ترجیح می دهد شبی خوش برای همه رقم بزند.وی با دوستش کندی که در حال زمزمه ی  آهنگی است همه را از خواب بیدار می کند و می گوید :وقت دارو است و برای دارو بین همه بیماران مشروب پخش می کند تا کریسمس را با هم جشن بگیرند.اسکاتمن کراترس که نگهبان شیفت شب است متوجه می شود که ناظر نگهبان ها در حال نزدیک شدن به آنجاست.همه را ساکت می کند و در جواب به ناظرش می گوید که شب تنها بوده و دختری را (کندی)اورده آنجا.ناظر از آنجا می رود و آنها به جشنشان ادامه می دهند.مک مورفی که فهمیده بیلی چشمش به دنبال کندی است به وی پیشنهاد می دهد و بیلی هم قبول می کند

صبح پرستار رچت برمی گرد و با این صحنه که همه مست اطراف پخشند و همه چیز به هم ریخته رو به رو می شود.

و متوجه غیاب بیلی می شود.فکر می کنند که بیلی فرار کرده ولی وقتی همه جا را می گردند وی را در آغوش کندی پیدا می کنند.

پرستار از بیلی می پرسد که خجالت نمی کشد و بیلی هم جواب می دهد نه

همه بیماران می خندند و پرستار تحریک می شود و بیلی را تهدید می کند که همه چیز رو به مادرش می گوید.بیلی خواهش می کند و از پرستار رچت میخوهد که این کار را نکند ولی پرستار می گوید که دوست نزدیک مادرش است و به هر حال این مساله را به او می گوید.بیلی با ناراحتی آن جا را ترک می کند و به حمام می رود.دوستان مک مورفی از اون میخواهند که با آنها آنجا را ترک کند و فرار کند که صدای جیغی شنیده می شود(بحران) و بعد مک مورفی دوباره از خود می گذرد و می رود تا ببینید چی شده.

خصویات قهرمانانه ی زیادی در وجود مک مورفی هست.از خودگذشتگی برای جمع و فداکاری 

جسد بیلی روی زمین افتاده.وی رگ گردن خودش را زده .مک مورفی عصبانی می شود و به پرتار رچت جمله می کند تا وی را بکشد.

ولی نگهبان ها از راه می رسند و او را دوباره به بخش بیماران حاد و شوک الکتریکی می برند.

بعد که وی را به بخش برمی گردانند می بینیم که مثل یکی از بیماران روانی شده.از بس به او شوک الکتریکی وارد کردند حتا به سختی راه می رود و شاید واقعن عقلش رو برای همیشه از دست داده باشه.

رییس که الان تحولی در وجودش پیدا شده (و به اطلاح به این قضیه قوس شخصیت می گویند که شخصیت در پایان ماجرا دچار تحول می شود ولی تغییر درست مثل این فیلم باید تدریجی باشه تا باور پذیر و جالب باشه ) متوجه می شود که مک مورفی را خورد کردند و وی را خفه می کند و با برداشتن آبخوری پنجره و حفاظ آن را می شکند و از آنجا فرار می کند.

بیماران صدای شکستن را می شوند و فکر می کنند که مک مورفی از انجا فرار کرده که در حقیقت همین طور هم هست.فکر آزادی که مک مورفی داشته و به دیگری منتقل کرده الان آزد شده.

و دیوانه از قفس پریده است

نکته های فیلم 

آبخوری از اول در ماجرا حضور داشته و باعث می شود با برگشت به ایده ای که در آغار مک مورفی داشت داستان جالب تر شود.

اگر هیچ اشاره ای به این موضوع نشده بود شاید داستان هم مثل الان تاثیر گذار نبود.

فیلم های خوب معمولن این خصوصیت را دارند که ایده ای می دهند و بعد آن ایده را می پروند و در آخر این ایده شکل نهایی را به خودش می گیرد.

فکر مک مورفی برای آزادی و تاثیری که روی رییس دارد هم یکی از همین نکته هاست.

در آخر انگار دو نفر از آنجا فرار کردند یکی مک مورفی و دیگری هم رییس 


رفقای خوب

Goodfellas 

دیالوگ نویسی 

راستش فیلم های مارتین اسکورسیزی با وجود اینکه خیلی کسل کننده است خوبی بزرگی داره و آن هم این است که شما با دیالوگ نویسی و شخصیت پردازی بیشتر آشنا می شوید.

مثلن فیلم رفقای خوب را در نظر بگیریم.از حرف زدن شخصیت ها و نوع پوششان هم می شود به شخصیت و انگیزه ی طرف پی برد.مثلن جو پسکی در نقش تامی دویتو دیالوگ های مشخص و رفتار مشخصی هم دارد.همه می دانیم که او قبلن واکس زن بوده و بعد پیشرفت کرده و از کوچکترین اهانتی خوشش نمی آید.کوچکترین بی محلی را جدی می گیرد و در صدد انتقام بر می آید و نمی تواند خشم خودش را کنترل کند.پرداخته شدن این شخصیت عالی بوده.شاید همان طور که گفتم فیلم برای جوانها خسته کننده باشد ولی به خاطر شخصیت پردازی فوقالعاده اش می شود فیلم را بارها هم دید.

تامی روحیه ی خشن و انتقام جویی دارد.طوری که حتا در بار وقتی گارسون به او بی توجهی می کند از این بی توجهی به شدت بدش می آید و انتقام هم می گیرد.چنین ضعفی از گذشته ی شخص ممکنه نشات گرفته باشد ولی هر چه هست مشهود است و بیننده هر لحظه با وجود تامی احساس خطر می کند.

نکند باز هم در پی کشتن کسی باشد؟

نفر بعد هنری است.که به قول خودش از اول عمرش دوست داشته گانگستر باشد و حتا دزدی و کشتن هم نمی تواند این آرزو را از سر او بیرون کند.او از لباس های خوب و جاهای پر زرق و برق و پوشاک و خوراک عالی خوشش می آید و مردم عادی را که هر روز برای تامین معاش خود زحمت می کشند به باد سخره می گیرد.وی تا آخر فیلم همینطور می ماند و تغییر و دگرگونی احمقانه ای که در بیشتر فیلم های ایرانی می بینیم در وی رخ نمی دهد.

که ناگهان عوض شود و تصمیم به خوب شدن بگیرد.نه.همچین چیزی در زندگی واقعی خیلی کم پیش می آید.هنری تا آخرین لحظه هم اعتراف می کند که از زندگی مردم عادی متنفره و دوست داره به روش پیشینش زندگی کند.

وقتی مجبور به لو دادن رفقایش می شود از سر ناچاری است.چون آنها نقشه ی کشتن او را کشیده اند و به این جهت نیست که می خاهد ناگهان انسان خوبی بشود.نه.قضیه تنها از این قرار است که وی مجبور به انتخاب است.یا فرار کند که خیلی زود باند او را پیدا می کند و یا همه ی رفقایش رو به پلیس لو بدهد و او کار دوم را انتخاب می کند.

چون هیچ راه دیگه ای برای زندگی کردن ندارد.پلیس او را زیر برنامه ی حمایت از شاهدین قرار می دهد و هنری در دادگاه با همه ی دوست ها یا به قول خودش رفقای قدیمی رو به رو می شود.ولی هنوز اگر جای انتخابی داشت همان زندگی رفقایش را انتخاب می کرد.

و خودش هم می داند هر چیزی دورانی دارد و دوران آنها ؛ تمام شده ؛ و به سر آمده است.

دگرگونی شخصیت یا قوس شخصیتی در هنری نیست.او از اول تا آخر داستان همانی بوده که هست.خوش گذران متقلب و عاشق زندگی لوکس 

و اما جیمی که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده.

جیمی از اول داستان با رشوه دادن و جلب حمایت دیگران با رشوه به ما شناسایی می شود.وی با هنری سر ماجرایی رفیق می شوند و تا بخش میانی پایان فیلم هم رفیق هستند تا اینکه مشکلی پیش می آید و جیمی خودش را در خطر می بیند.

او یک گانگستر است و مشخص است که خودش را به همه ترجیح بدهد و از ترس لو رفتن سعی می کند هنری را از سر راه بردارد.

این موضوع اصلن جای شگفتی ندارد.چون قبلن به این اشاره شده بود که تنها کسی که برای جیمی اهمیت دارد خودش است.بعد از سرقت بزرگ .جیمی تمام کسانی را که در پروژه ی دزدی درگیر بودند یکی پس از دیگری نیست و نابود می کند تا سهم بیشتری نصیب خود وی شود.او حتا یکی از دوستانشان که به آنها در دزدی بیشترین کمک را کرده همراه با همسرش می کشد.حتا ماهها پس از دزدی جنازه هایی در اطراف کشور پیدا می شود  و این شخصیت جیمز یا جیمی است .


می شود گفت شخصیت پردازی همه بی عیب و نقص باشد.

حتا کارن همسر هنری (لورنی براکو)

وی به شدت خودپسند است.خود رای است و در خانواده ی متعصب یهودی زندگی می کند و خود می داند به شخصی غیر یهودی اجازه ی ورود به خانوده را نمی دهند.ولی هنری را یهودی جا می زند و بالاخره با وی ازدواج می کند.وقتی متوجه می شود هنری معشوقه دارد به منزل او می رود و آبروی آن دختر را نزد همسایه ها می برد.بعد فکر خودکشی به سرش می زند ولی بعد خودپسندی و خودخاهی باز هم خودش را در وجود وی نشان می دهد و می گوید چرا خودم رو بکشم ؟آن دختره را می کشم یا هنری را- یا هر دو-

و حتا دست به سو قصد هم می زند.ولی هنری آرامش می کند و می گوید دوستش دارد و وقتی کارن اسلحه را کنار می گذارد با او درگیر می شود و کار به نزاعی خانوادگی می کشد.

کارن تا آخر داستان همین می ماند و تغییر چندانی در شخصیتش رخ نمی دهد.

چون اینجا جایی برای دگرگونی نیست.وضعیت همینه که هست و دلیلی هم برای قوس شخصیتی وجود ندارد.

در آخر کارن به خاطر هنری فداکاری می کند و حاضر می شود از مادر و پدرش هم بیخبر باشد تا جان هنری و بچه هایش در امان باشد.ولی در عنوان بندی پایان فیلم می بینیم که در نهایت چند سال بعد هنری و کارن از هم جدا شده اند.

اول که فیلم را دیدم تعجب کردم که چرا این فیلم این قدر معروفه و همه ازش تعریف می کنند.چون برایم بسیار کسل کننده بود و به زور نشستم و تا اخر فیلم را دیدم.

ولی حالا می بینم که این فیلم از لحاظ شخصیت پردازی و دیالوگ یکی از بهترین فیلم ها است.

دیالوگ های شخصیتها معرف آنهاست و باعث شناخت هر چه بیشتر شخصیت های می شود.

به هر حال دیدن فیلم را به شما هم توصیه می کنم.

فیلم محصول سال 1990 است و کارگردانش هم همانطور که گفته شد مارتین اسکورسیزی است.



خوابم می یاد

فیلم خابم می یاد ساخته ی رضا عطاران 

وقتی فیلم رو می دیدم به شدت من را یاد فیلم رنگو می انداخت.مخوصن بخش هایی که همخانی و همسرایی داشتند.

طنز سیاه بود مشابه کاریکاتور.

قصه در مورد مردی است که از بچگی ناتوان بوده و از جمع رانده می شده و به شدت هم ترسو بوده.این فرد حالا هم که بزرگ شده توانایی اداره ی زندگی خود را ندارد و وقتی از بچگی اش تعریف می کند همان ناتوانایی های دوره ی بزرگسالی را در دوران بچگی وی هم می توان مشاهده کرد.

فیلم به نظر من فیلم یکپارچه ای بود.(برخلاف نظر برخی دیگر که می گویند فیلم اول کمدی بوده و بعد به سوی تاریک رفته ) به نظرم از همان اول هم می شد رگه های طنز سیاه را در کار دید.

فیلم متفاوت ترین فیلم ایرانی می شد اگر آن بخش که برای دزدی رفته بودند کپی فیلم ؛ تفریح با دیک و جنی ؛ fun with dick and Jane

نبود.

صحنه ی سرقت از مغازه کپی صحنه سرقت در فیلمی است که گفته شد.

اگر این صحنه را حذف کنیم می شود گفت فیلم خوبی بود.و همینطور بخشی که مردم داشتند به دوربین و در واقع رضا عطاران نگاه می کردند هم بی معنی و مسخره بود.به شدت به فیلم بی ربط بود.انگار یک تکه ی ناجور در دل داستان.

اما با این ایرادها باز هم می شود گفت که فیلم از فیلم های فارسی و کمدی مسخره ی امروزی که می سازند خیلی فاصله داشت و توانسته بود هویتی به خود بدهد.

شاید باید منتظر کارهای بهتری از عطاران باشیم.هر چی باشد این اولین ساخته ی سینمایی وی بود و هر کار اولی هم ایرادهایی دارد که با گذر زمان و به دست آوردن تجربه برطرف می شود.

خطر لو رفتن پایان فیلم 

فیلم همان طور که گفته شد در مورد مرد جوانی است که از مدرسه اخراج شده است.وی شروع به تعریف کردن قصه ی زندگی خود می کند و می گوید از خاب بیشتر خوشش می آید تا بیداری.برعکس همه ی مردم.

و در واقع این حرف ضعف این فرد را در مواجهه با دنیای خود در بیداری بیان می کند.راوی ما را به دوران کودکی وی می برد  ومتوجه می شویم از همان دوران کودکی وی فردی ضعیف بوده است.بعد از مدتی این فرد با دختری آشنا می شود که وانمود می کند قبلن ایتالیا بوده است و عطاران را با خود همراه می کند تا با هم خرج عمل جراحی خاهر بیمارش را جور کنند.بالاخره تصمیم به سرقت می گیرند ولی اشتباهی همسر فردی با نفوذ و خطرناک را می زدند.

در نهایت سروش صحت (همان فرد کله گنده و خطرناک) با عطاران قرار می گذارد و طی تعقیب و گریزی ماشین عطاران به جاده سقوط می کند و فیلم تمام می شود.

اکبر عبدی در این فیلم نقش مادر عطاران را بازی می کندو چه قدر حیف که چنین بازیگری با این بازی خوب در نقش های مسخره و جرت و در فیلم های چرت تر مثل اخراجی ها و افراطی ها به کل گذشته ی هنری خودش گند می زند.واقعن جای تاسف دارد.

 

shoot out

1971

فلیم بسیار جالبی است.ولی خب دوبله اش را داشتم و بعضی جاها را اصلن ترجمه نکرده بودند و نمی دونم به چه زبانی صحبت می کردند.بعضی جاها که با دختره حرف می زد انگلیسی بود ولی بعد یه زبان عجیبی بود شاید اسپانیایی بوده که نفهمیدم

در هر صورت بریم سر فیلم

فیلم در مورد یک مرده که بعد از 8 سال از زندان آزاد شده.با شریکش در حال بانک زدن بودند که شریکش از پشت بهش شلیک می کنه و باعث می شه طرف بیفتد دست کلانتر و بعد هم به زندان فرستاده شود.

بعد از 8 سال شریک کلی از یک گانگستر می خواهد که مواظب کلی باشد و وی را تعقیب کند ولی او را زنده نگاه دارد.

ولی بابی جونز (رابرت لیون ) فردی عیاش و دیوانه و خودرای است.

کلی با بازی گرگوری پک وارد شهر می شود و از صاحب بار سراغ شریکش را می گیرد ولی وی حاضر نیست محل او را فاش کند.کلی اصرار می کند و قول می دهد که به او دویست دلار پول می دهد.صاحب بار قبول می کند در ازای گرفتن پول جای شریک کلی را به او بگوید.

اما بابی جونز و دوستان عیاشش وارد بار می شوند و دردسر به وجود می آورند.آنها صاحب بار را وقتی که کلی برای گرفتن پول رفته می کشند.کلی که به دنبال زنی رفته که پولهایش را به او سپرده متوحه می شود که زن مورد علاقه اش در قطار مرده و مسپولین قطار وی را خاک کرده اند ولی در عوض یک بچه که معلوم نیست پدرش کیه و 8 سالش هم هست رو به او می دهند.کلی در ابتدا از گرفتن بچه خودداری می کند ولی بعد شک می کند که نکند خود وی پدر بچه بوده باشد و بچه را تحویل می گیرد.راننده ی قطار هم دویست دلار را به وی می دهد و می گوید اگر وی بچه را قبول نمی کرد پول را هم بهش نمی داد.

کلی با بچه به شهر برمیگردد و متوجه می شود که صاحب بار مرده .به جاهای مختلف می رود و سعی می کند از شر بچه خلاص شود ولی هیچکس سرپرستی بچه را قبول نمی کند (با بازی دان لین ) .کلی مجبور می شود دان را با خودش ببرد.بابی جونز و دوستانش که دختر داخل بار را هم برای تفریح کردن ربودند وی را تعقیب می کنند.

در یکی از سکانس ها آلما دختر ربوده شده (سوزان تایلر) در حال اشپزی است ولی نمی تواند چیزی درست کند.بابی می گوید که تو گفته بودی آشپزی بلدی و او هم جواب می دهد 

آره وقتی اسلحه پشت گوشته رو ابرا هم می تونی راه بری چوب رو هم تبدیل به مار می کنی 

و آشپزی هم می کنی 

فیلم بازی های خوبی داره.در واقع بازیگر های خوبی داره.مخصوصن دان لین که یک دخرت بچه ی دوست داشتنیه.

و برای همین هم کلی (گرگوری)خیلی زود بهش دلبسته می شود و در نهایت در پایان فیلم او را نزد خودش نگاه می دارد.

فیلم ارزش دیدن را دارد هر چند خیلی قدیمیه و کیفیت صدای وحشتناکی داره و همش خش خش می کنه و بعضی جمله ها اصلن مفهوم نیست ولی در کل فیلم خوبیه و می شود این ایرادها را به پای یک فیلم خوب نادیده گرفت.

فیلم محصول 1971 است و وسترن .

اتوبوسی به نام هوس

A Streetcar Named Desire

با بازی مارلون براندو و ویوین لی .

ویوین لی در نقش بلانچ یا بلنچ در واقع شخصیت پیچیده و در هم شکسته ای دارد.وی در جوانی عاشق پسر شاعری بوده که بعد از قطع رابطه با وی .پسر دست به خودکشی می زند و این باعث افسردگی شدید بلانچ و رو آوردن بلانچ به مشروب و رابطه ی جنسی با غریبه ها می شود.بعد از بی آبرویی که پدر نوجوانی هفده ساله که با بلانچ در ارتباط بوده بار می آورد.بلانچ شهر خود را ترک می کند و به نزد خواهرش استلا و شوهرش استنلی( مارلون براندو) می رود  که با آنها زندگی کند.در این جا با شخصی آشنا می شود که قصد ازدواج با وی را دارد.اما پس از مدتی شایعه ی بی آبرویی وی به گوش شوهر خواهرش می رسد و او هم استلا و نامزد بلانچ را از این قضیه با خبر می کند و در نتیجه ازدواج هم منتفی می شود.

اما همسایه ی استلا در واکنش استلا به شایعات می گوید که گذشته ها گذشته و باید با چیزها کنار اومد تا بشود زندگی کرد (یا همچین چیزی ! جمله اصلیشو یادم نیست) .

در نهایت این وضع باعث گسیختگی عاطفی بیشتر بلانچ می شود و وضعیت روانی اش از قبل هم بدتر می شود.وی مدام فکر می کند معشوقه هایش منتظرش هستند و به زودی به وی پیغام می دهند تا به یکی از آنها ملحق شود.اما هیچ خبری از جانب آنها نیست.

از نکات دیگر فیلم هم می توان به این اشاره کرد که طی بیماری افسردگی بلانچ ارزش شناسی خوب و بد خودش را از دست داده و این اتفاقیه که در بیماری های روانی برای انسان پیش می آید.در یکی از دیالوگ ها میچ به وی می گوید حاضر نیست با او ازدواج کند چون به اندازه ی کافی پاکدامن نیست .و بلانچ عصبانی می شود و می گوید پاکدامنی حتا می تونه با دروغ گفتن هم از بین بره.و او معنی این چیزها رو نمی فهمه.

و میچ را از خانه پرت می کند بیرون.چون بر خلاف اینکه میچ با وی حاضر به ازدواج نیست ولی سعی دارد او را ببوسد و با او ارتباط داشته باشد.ولی نه بهع نوان همسر خانه اش بلکه به عنوان زنی هر جایی 

در نهایت هنگامی که استلا در بیمارستان است استنلی به خانه بر می گردد و به بلانچ پیشنهاد عشقبازی می دهد.بلانچ پیشنهادش را رد می کند و می خواهد از خانه برود که استنلی مانع می شود و به او تجاوز می کند.

این تجاوز باعث فروپاشی عصبی بلانچ می شود و در پایان استنلی مسولان  را خبر می کند تا بلانچ زا ار آنجا ببرند.

میچ به استنلی شک می کند و با وی درگیر می شود و همه مردها که برای ورق بازی به آنجا آمدند به نفرت به استنلی خیره می شوند ولی استنلی ادعا می کند که هرگز دستش هم به بلانچ نخورده 

استنلی فرد خشن و دایم الخمری است که از اینکه مجبور است مشروب هایش را با بلانچ شریک شود بسیار ناراحت است و این نکته را بارها به همه گوشزد می کند و شاید آخر هم از سر هوس و هم از سر انتقام جویی دست به تجاوز می زند.

در برخورد اول استنلی با دیگران درگیر شده و فرصت آشنایی با بلانچ دست نمی دهد.آنها در خانه با هم اشنا می شوند و بلانچ از رفتار وحشتناک و وحشی گرانه ی وی بسیار تعجب می کند و از اینکه خواهرش بعد از کتکی که در دروان بارداری از استنلی می خورد باز هم پیش او برمیگردد تعجب می کند.چون استنلی در واقع یک الکلی است که مدام مست می کند و کنترل رفتار خود را از دست می دهد.

شاید چیزی شبیه خود بلانچ برای همین وقتی خصوصیات خود را درون استنلی می بیند از وی متنفر می شود.

بلانچ مدام بر این اداعا اصرار دارد که الکی نیست و به قول خودش یه ذره مشروب که کسی رو نمی کشه 

ولی شاید خصویات خود را در کس دیگری بی پرده دیدن باعث تنفر از آن شخص شود.

در آخر فیلم استلا که از دست شوهر مست خود و کاری که کرده ناراحت است می گوید دیگه هیچ وقت پیشش برنمی گردم و به طبقه ی بالا  و نزد همسایه پناه می برد.

شاید بالاخره توانسته شوهر خودش را بی پرده ببیند و به خصوصیات منفی وی که در این سالها به آنها بی توجه بوده پی ببرد.شوهر خواهری که جلوی خوشبختی خواهر استلا رو گرفت و شاید ارگ سکوت می کرد بانچ هم می توانست بالاخره سر و سامان بگیرد.

از نکته های دیگر این که بلانچ مدام برای جذب مردان قصه می گوید و ما آخر متوجه نمی شویم آیا قصه ای که در مورد آن پسر شاعر گفته بود حقیقت دارد یا خیر.

اما نامه های عاشقانه و شعر های آن پسر را هنوز دارد و این می تواند مدرکی باشد که شاید بلانچ در کنار قصه ها ی دروغ برای جذب جنس مخالف .یکبار هم قسه ی واقعی زندگی خودش را گفته باشد.


پروتاگنیست

پروتاگنیست در اصل معنی شخصیت اصلی داستان را می دهد.

ولی متاسفانه برخی مترجمان (که رشته ی اصلی آنها مترجمی زبان انگلیسی نبوده ) از این امر بی اطلاع هستند.این واژه در کتاب ادبیات 1 رشته مترجمی زبان انگلیسی به طور کامل تعریف شده  و به عنان شخصیت اصلی داستان معرفی شده چرا که ممکن است این شخصیت خصوصیت های قهرمانی نداتشه باشد و به همین علت نمی توان او را قهرمان نامید.چه بسا شخصیت اصلی فردی جنایت کار ( دشمن مردم با بازی جانی دپ) باشد که هیچ خصوصیت قهرمانی نداشته باشد.برای همین نمی توان پروتاگنیست را همیشه قهرمان ترجمه کرد. ولی متاسفانه برخی مترجمان که رشته ی اصلی آنها (همانطور که در بالا گفته شد) مترجمی زبان نبوده از این امر بی اطلاع اند و یا مترجمانی که اطلاعات خود را به روز نمی کنند و به همین  علت پروتاگنیست را اصلن ترجمه نمی کنند و همان پروتاگنیست قرار می دهند.

این واژه به معنی شخصیت محوری و اصلی داستان است بدون اینکه مجبور باشد خصویت قهرمانانه را به دوش بکشد.

متاسفانه برخی به دلیل ناآگاهی و یا کلاس گذاشتن برخی واژه ها را بدون ترجمه وارد زبان فارسی می کنند که آن واژه هیچ مفهمومی را برای مردم آن کشور تداعی نمی کند.

واژه باید به فکری یا مفهومی یا چیزی عینی اشاره و دلالت داشته باشد و گویشوران آن زبان بتوانند معنای آن واژه را حتا اگر قبلن نشنیده باشند حدس بزنند.

که فکر نمی کنم در مورد واژه ی پروتاگنیست اینگونه باشد



بودن یا نبودن

to be ornot to be that is the question,

Whether 'tis nobler in the mind?

 to suffer / The slings and arrows of outrageous fortune / Or to take arms against a sea of troubles.

and by opposing end them

ترجمه درست این گفته از هملت در کتاب هملت شکسپیر این میشه ،نه اونی که در اکثر کتابهای ترجمه شده نوشته شده:

بودن یا نبودن،مساله این است

کدام یک بزرگوارانه تر است؟ تحمل زنجیر و فلاخن سرنوشتی ظالمانه؟  یا آماده نبرد شدن (سلاح برداشتن برای نبرد با) دریایی از مشکلات؟

و نپذیرفتن "پایان دادن به آنها"

اینجا پایان دادن به مشکلات، معنی خودکشی میده، یعنی هملت نمیخواد با خودکشی، به مشکلاتش پایان بده

و داره میگه کدوم نجیبانه تر و بزرگوارتره؟


داستانی از آلپ همینگوی

داستان درمورد کش دادن یچیزیه، این دوتا هفته ها درحال اسکی و تفریح بودن و خستن

اون پیرمرده هم ماهها نتونسته کاری که باید میکرده رو انجام بده،اولی درحال رد مسئولیت و خوش گذرونی بیش از حدن تا اینکه میکن آفتاب اون بالا غیر قابل تحمل میشه، رفتار خودشونه در واقع، خوشگذرونی زیاد،

...نمیشد از آفتاب فرار کرد،

پیرمرده هم مسئولیت زیاد داشته،ولی تنها از پسش برنیومده و قاتی کرده،به اسکی باز احتیاج داشته جسد زنش بیارن پایین، ولی کمکی نبوده،درحالیکه کوه احتمالن پر اسکی بازبوده

او اخر میگه حتا بخاطر کاری که با جسد کرده، و گورکن فهمیده، حتا نمیتونه بشینه باهاش عرق بخوره،چون خجالت زدست

میگن همبنگوی خودش و زنش عاشق اسکی بودن،شاید حالا جایی شنیده این داستان رو،تو همون الپ که میرفتن اسکی و برای داستانش استفاده کرده، فضا پردازی داستان عالیه، اینا اومدن تو، و شخصیته هنوز تو کف برف و بیرونه،ولی جان تا میرسه تو،خابش میبره،خسته س از خوش گذرونی،اما نگاه شخصیت اصلی، هنوز به بیرون و جاده برفیه