شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

رستم و اسفندیار

خب اون چیزی که ما در کتابها خوندیم،شاید باعث سو تفاهم شه،

اول باید بدونین که در شاهنامه اسفندیار پسر گشتاسب هست

گشتاسب شاه ایرانه که نقش مهمی در این داستان داره که ازش غفلت شده

و باید برگردیم به دوران جوانی این شاه، گشتاسب با پدرش قهر میکنه (لهراسب) چون پادشاهی رو بهش نمیده و فرارمیکنه میره روم، پدرش باور داشته گشتاسب جوانه و هنوز زوده که به تخت شاهی برسه،

در روم دردسرهای فراوانی میکشه و میخاد بره پیش قیصر روم که بهش لشکر بده حمله کنه پدرش،این فکر توی سرش هست،اما حتا به درگاه قیصر راهش هم نمیدن،

اینجا کلی تجربه و سختی بدست میاره،دقت کنین هوس پادشاهی وادارش میکنه چه کارهایی کنه

بعد مدتی،با دختر قیصر،کتایون آشنا میشه و قیصر چون فکر میکنه این آدم بیکفایت و بینام و نشانی هست،بیرونشون میکنه از قصر

تا اینکه ماجراهایی پیش میاد،مثل کشتن اژدها و گرگ آدم خوار

و لیاقتش رو ثابت میکنه، قیصر بهش لشکر میده و میفرستتش برای گرفتن باج از الیاس حاکم خزر  و بعد از ایران

که وقتی برادر و پدرش میفهمن اون بوده که الیاس رو شکست داده،خودشون پیشنهاد آشتی میدن و میگن بیا شاه شو و لهراسب میره آتشکده برای سپری کردن باقی عمرش به دعا و نیایش، الیاس روهم بگم که انسان قدرتمندی بوده و کسی جرات نداشته ازش باج بخاد

حالا،گشتاسب شاه میشه و اسفندیارو کلی پسر و دختر بدنیا میان،

 بارها در دردسرهایی که پیش میاد.پسرش اسفندیار رو میندازه وسط که اگه بری و مارو نجات بدی، تختم رو میدم بهت،و خودم مثل پدرم میرم نیایش و دعا در آتشکده

چندبار اسفندیار رو گول میزنه و هربار بعد پیروزی،از قولش سرباز میزنه،

یکبارهم بخاطر اینکه یکی پشت سر اسفندیار حرف میزنه و میگه پسرت میخاد به تخت شاهی بشینه،اسفندیار ببچاره رو دو سال تمام غل و زنجیر میکنه

و وقتی آزادش میکنه که خودش توی کوه محاصره شده با لشکرش و نه راه پس داره ،نه پیش، و به وزیرش میگه برو پسرم رو بیار و بگو تخت شاهی رو میدم بهش!

اسفندیار فقط بخاطر برادرش که به هم نزدیک بودن قبول میکنه بیاد و پادشاه توران رو شکست بده

حالا اینجا گشتاسب باز بعد نجات،از قولش میپیچه

شاه به ستاره شناس میگه بخت این پسر و ببین، و ستاره شناس که همون وزیرش هم هست،میگه پسرت در پایان بدست رستم کشته میشه

حالا اینجا خیلی جالبه،چون رستم  اگر یادتون باشه،در سیستان بسر میبره،کی خسرو یا همون شاه قبلی. منشور یا حکم میده به رستم که سیستان مال توعه، بنا به خواهش زال،

و حکم شاهی رو احترام میذاشتن بهش،حتا شاههای بعدی

و اینجا گشتاسب برای اینکه از این پیشگویی جلوگیری کنه،میگه باشه من پادشاهیم رو میدم بهت،درصورتی که بری دست رستم رو ببندی و بیاریش پیش من، و میخاسته در زندان رستم رو سر به نیست کنه،

حالا دو هدف داره،هدف آشکارش اینه که جلوی پیشگویی رو بگیره و دوم هدف پنهانه، نهفته در ناخوداگاهش،که از شر پسرش خلاص شه

ولی شاید خودش هم از این هدف دوم خبرنداشته باشه،چون ناخوداگاه همونطور که میدونین مسول بسیاری از تصمیم های شماست،بدون اینکه حتا متوجه باشین

اسفندیار میگه رستم منشور داره از کی خسرو و اگه ما عهد بشکنیم، کی دیگه منشور شاهی رو قبول داره و بهمون اعتماد میکنه ؟ ارزشش از بین میره و ...ولی هرچی میگه گشتاسب لجباز تر میشه،

درهر صورت،اسفندیار برخلاف پندهای کتایون،مادرش،راهی سیستان میشه،اسفندیار ،پسرش بهمن و میفرسته سراغ رستم تا دستور شاه رو بگه،بهمن اینجا از روی کوه رستم و همراهانش رو در شکارگاه میبینه و ازبالای کوه سنگ پرت میکنه تا رستم رو بکشه که موفق نمشه،بعد راهشو کج میکنه میره سراغ رستم تا نفهمن سنگه کار اون بوده،و به رشتم پیغام شاه رو میده

 رستم ناراحت میشه،چرا؟؟؟چرا انقدر ناراحت میشه؟این مهمه

دقت کنین رستم پیش از این،بارها شاهان و خود ایران رو نجات داده،از دست پیران،ازدست افراسیاب، که قصد داشتند بیان حتا درخت و خانه و مور و ملخ رو ازبین ببرن در ایران، و رستم به خوشنامی معروفه.

حالا میخان بیان دست و پاش رو ببندن و درحالیکه اسفندیار سوار اسبه این بسته باشه به اسب و کشان کشان و آبرو ریزان،مثل یک روسپی ببرنش پیش شاه،اگرفیلم بازی تاج و تخت رو دیده باشین،میدونین که وقتی کسی رو اینطور میبرن،مردم بهش تف و سنگ و ...پرتاب میکنن ،و رستم ازهمین میترسه،به بهمن میگه برو به پدرت بگو بیاد اینجا تا براش سور بگیریم و چندروز مهمانش کنیم و بعدش  باهم سوار بر اسب میریم پیش گشتاسب،

نه با دست بسته

خودشم میره خونه اش پیش زال و مشغول تهیه سور و سات مهمانی میشن

بهمن میره و به اسفندیار حرفای رستم رو میگه،اسفندیار خشمگین میشه ،میگه کار رو نباید به بچه سپرد ، رستم به زال میگه برم ببینم چه خبره و آخرش مهمونی میشه یا جنگ؟

باهم حرف میزنن و رستم قبول میکنه بره پیش شاه،ولی نه با دست بسته و تنها در شرایطی برابر با اسفندیار

حالا اسفندیار تنها شرطش، بستن رستم هست،

که آخر رستم میگه که گفتت برو دست رستم ببند ؟ نببند مرا دست،چرخ بلند

اینجا اسفندیار مدام اصرار میکنه و دعوت دوباره رستم رو رد میکنه و آخر میگه برو برای غذا دعوتت میکنم،و نمیکنه

رستم عصبانی میشه و میاد میگه حرف شاهان حساب داشته و منو دعوت نکردی

اسفندیار و رستم اینجا دعواشون میشه،اسفندیار هم شروع میکنه دعوا و توهین به زال، که لابد سیمرغ به زال مرده و آشغال میداده بخوره و هیچی نیستی و ازاین چیزا

رستم بهش میگه اینجوری نگو و کلی از خودش و زال و کارهایی که کردن میگه

آخر باز جدا میشن ازهم و حرف زدن به نتیجه نمیرسه

که جنگ شروع میشه

و آخر رستم و رخش زخمی و نیمه جان برمیگردن پیش زال و زال پر سیمرغ را آتش میزنه و سیمرغ میاد میگه سعی کن با حرف زدن درستش کنی، چون اسفندیار رویین تنه  و هرکی بکشتش، خودش هم سرنوشت شومی پیدا میکنه و کشته میشه

و باقی ماجرا رو که میدونین

اسفندیار هم موقعی که تیر میخوره به چشمش  و ا اسب پرت میشه پایین،میگه به گشتاسب،پدرم،بگین که هوس تاج و تختت منو به کشتن داد و میدونست کار نشدنیه و از عمد منو فرستاد تا رستم بکشتم،

حتا وصیت میکنه که بهمن رو نفرستن پیش گشتاسب تا مبادا سرپسرش هم به باد بده پدربزرگش،


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد