شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

شیزکت

ادبیات فیلم و آهنگ

توضیح داستان نامیرای بورخس

خانمی یک نسخه ایلیاد تصحیح پوپ میخره و میگه مردی که ازش کتاب رو خرید یک آدم پیر عجیب و غریب بوده که به چند تا زبان تسلط کامل داشته،و قاطی حرفهایش از انگلیسی میپریده به فرانسه و اسپانیایی و پرتغالی مراکش،

چند وقت بعد میفهمه اون مرد مسن،توی دریا از دنیا رفته و جسدش رو هم  در جزیره ی کاس خاک کردن

حالا در آخر جلد کتاب، یک نوشته دست نویس بوده که انگار اون مرد نوشتتش:

ماجرادر مورد افسری هست از رم که در تبس بوده و با مصر میجنگیده.در جنگ پیروز میشن و این وقتی برده هاش خاب بودن،در گرگ و میش سواری خون آلود رو میبینه که بهش نزدیک میشه سوار ازش اسم رودخونه رو میپرسه و اون هم جواب میده، ولی سوار دنبال یک رود دیگه است که در سمت غرب، در پایان دنیا قرار داره و آب اون رود، مرگ رو از انسان دور میکنه

و شهر نامیرایان هم درست همون جاست،

این سوار قبل سپیده دم میمیره و راوی شروع میکنه به جست و جوی اون رودخونه

چندتا از اسیران موریتانیایی ش رو شکنجه میده و اونها اعتراف میکنن همچین رودی وجود داره، در رم با فیلسوف ها مشورت میکنه و بهش میگن  دراز کردن عمر انسان، دراز کردن درد و رنجش و چند برابر کردن مرگشه

دویست تا سرباز بهش میدن تا بره رودخونه رو پیدا کنه،چند تا مزدور هم که ادعا میکردن راه رو بلدن بهش میدن،ولی همونها اول همه ولش میکنن و میرن،از صحراهای متعدد رد میشن و کم کم دردسرها شروع میشه، از ساتیر ها و قبیله های آفریقایی که زنان اشتراکی داشتن و ...رد میشن و وقتی با آب آلوده میمیرن و تب ها شروع میشه،کم کم شورش ها شروع میشه، بهش اطلاع میدن که سربازاش دارن نقشه قتلش رو میکشن که از شرش رها شن، و اون با چند تا از افراد وفادارش از کمپ فرار میکنه،در شب زخمی میشه و حین فرار سربازاش رو گم میکنه و چندروز بدون آب و ترس از تشنگی تو راهه و دچار کابوس هزارتویی میشه که اهرام مصر کنارشن
وقتی بالاخره به خودش میاد میبینه در کنار دامنه  کوهستانی در چاله ای گورمانند افتاده و شهر نامیرا ها رو با قلعه ها و برج ها و گودال ها در آخرین روشنایی روز میبینه،
خودش رو رها میکنه و غلت زنان،از کوه پرت میشه پایین و میرسه به رود و تا میتونه آب مینوشه

روزها منتظره و چون زخمی شده از اون افرادی که سیاه سوخته شدن تو آفتاب و مار میخورن و ریششون تا نافشون میرسه میخاد بکشنش و راحتش کن،اما هیچکس بهش اهمیت نمیده. یک روز که پامیشه با سنگ تیزی خودش رو بکشه میبینه جون داره و میتونه التماس کنه یا بره غذا بدزده،زیر نظر میگیره آدما رو و میبینه کاریش ندارن و دنبال کار خودشونن،موقع غروب همه از سوراخهای غار های زیر زمین میان بیرون و همون موقع رو برای جست و جوی شهری که روز اول دیده انتخاب میکنه،میبینه شهری نزدیکی اون غارها روی یک فلات سنگی ساخته شده،میره میبینه شهر بسیار منظمیه و آخر یه نردبون پیدا میکنه که میره پایین،میره به یک اتاق گرد زیرزمینی و نه تا در میبینه،هشت تاشون به یک هزارتو میرسن،یکیشون از طریق یک هزارتو به اتاق دایره ای مشابه اولی میرسه،مطمئن نیست چند تا هزارتو بوده چون بیچارگی و اضطراب خودش اونها رو صد برابر نشون میده،میگه سکوتش خبیثانه و درعین حال پر فضیلت بود،میگه به جز صدای بادی که معلوم نبود از کجا میاد، بین اون دیوارهای سنگی هیچ صدایی در میان نبود،میگه رگه هایی از آب رودخانه هم جریان داشت اونجا بین بعضی سنگ ها، نمیدونه چقدر زیر زمین موند تا اینکه میرسه به دیواری که آسمون آبی رو میتونه ببینه،ستون ها و سنگ فرش های مثلثی روی سنگ مرمر و گرانیت رو میبینه،از قلمرو سنگ های سیاه میرسه به چنین شهر درخشان و زیبایی،

میبینه بعضی پله ها برعکسن و به جایی نمیرسن و پنجره ها به بیرون باز نمیشن و پله میرسه به اتاق های ناموجود ،اینجا هم سرکردان میشه و راه رو بارها م میکنه،معماری عجیب غریب شهر سردرگمش میکنه.بالاخره پس از روزها سرگردانی راه خروج از این هزارتوها رو پیدا میکنه،آسمون آبی و راه خروج.

میره سراغ اون قبیله غار نشین و بالاخره یک آدم پیدا میکنه که انگار رو خاک براش علامت میکشه و پاک میکنه، سعی میکنه مثل آرگوس سگ اودیسه، باهاش رفتار کنه و بهش کلمه یاد بده،با بیهودگی سعی میکنه بهش زبان یاد بده و روزها سپری میشن و یاد خونه خودش میفته، اما به نظر میاد چشمهای آرگوس مرده و چیزی نمیفهمه و به این فکر میفته که زمانی، زبان نبوده و کلمه نبوده و آیا زبانی هست که اسم و این چیزها نخاد؟

تا اینکه یک روز باران میزنه، اونی که داشت بهش زبان یاد میداد انگار با باران زنده میشه،رو میکنه به راوی داستان و  بهش میگه: آرگوس سگ اودیسه است،
راوی. افسر، بهش میگه چقدر از اودیسه خوندی؟
غارنشین میگه زیاد یادم نیست،حدود یازده قرن از زمانیکه نوشتمش میگذره

و ناگهان متوجه میشه اونجا شهر نامیراهاست و نامیراها اون شهر سنگی بزرگ رو ساختن اما بعد رهاش کردن و رفتن تو اون غارها زندگی کردن و طرف رو که سعی داشته بهش زبان یاد بده، هومر نویسنده ی ایلیاد و اودیسه است،

با طرف حرفها میزنن و میگه ما فکر و اندیشه برامون مهمه و لذت ها رو فراموش کردیم و وقتی بارونی بزنه شاید برگردیم از دنیای اندیشه به دنیای واقعی و مادی

آخر خود راوی اونجا رو ترک میکنه و میره، اما اگر رودی باشه که به شما جاودانگی میده پس رودی هم هست که اون رو از بین ببره! و بالاخره در جهانگردیش ناگهان متوجه میشه که نامیراییش از بین رفته ،البته همین هم چند قرن طول میکشه

متاسفانه ترجمه کارهای بورخس خیلی وحشتناکه و انقدر این مترجمهای کم اطلاعات، سعی در پیچاندن شما و لقمه را دور سر خود چرخاندن هستن  که داستان به این سادگی رو که وقتی به انگلیسی میخونین ساده تر از ترجمه فارسیشه، با نثر ادبی متکلف و پیچیده شبیه قرن هشتم میخان به ما تحمیل کنن، که امکان پذیر نیست،بورخس به همین سادگی که میبینین مینویسه،حالا کدوم مترجم تونسته این سبک شوخ و شنگ بورخس رو به فارسی برگردونه؟ اصلن شیطنت توی جمله بندی هاش دیده میشه

میخاستم بمیرم اما مارخورها حتا کمکم هم نمیکردن!

یا طرف در جهان اندیشه غرق بود نه دنیای مادی،


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد